هین که به میدان حسن رخش درافکند یار
|
|
بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار
|
زیر رکابش نگر حلقه به گوش آسمان
|
|
پیش عنانش ببین عاشیه کش روزگار
|
از بس خونها که ریخت غمزهی سرتیز او
|
|
عشق به انگشت پای میکند آن را شمار
|
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
|
|
زآن که بهم درخوردعنبر و دریا کنار
|
قندز شب پوش او هست شب فتنه زای
|
|
صبح قیامت شده است از شب او آشکار
|
نیست مرا آهنی بابت الماس او
|
|
دیدهی خاقانی است لاجرم الماس بار
|
عالم جانها بر او هست مقرر چنانک
|
|
دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار
|
شاه فریدون لوا خضر سکندر بنا
|
|
خسرو امت پناه، اتسز مهدی شعار
|