همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند
|
|
شاه زمانه که اوست سایهی روزگار
|
نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون
|
|
جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار
|
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
|
|
تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار
|
گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد
|
|
ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار
|
از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای
|
|
زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار
|
مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود
|
|
مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار
|
هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم
|
|
هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار
|
عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد
|
|
با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار
|
هیبت و رای تو را هست رهی و رهین
|
|
خسرو چارم سریر، شحنهی پنجم حصار
|
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید
|
|
ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار
|
هست حسود تو را از اثر عدل تو
|
|
رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار
|
کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم
|
|
کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار
|
خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب
|
|
از سبب کین او تیر تو جوشن گذار
|
آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش
|
|
کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار
|
ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد
|
|
بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار
|
چون شود از نعت تو این لب من در فشان
|
|
چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار
|
نور ضمیر مرا بنده شود افتاب
|
|
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار
|
بندهی خاصه توام، شاعر خاص ملک
|
|
نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار
|
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
|
|
بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار
|
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر
|
|
مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار
|