مطلع سوم

همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند شاه زمانه که اوست سایه‌ی روزگار
نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار
گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار
از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار
مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار
هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار
عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار
هیبت و رای تو را هست رهی و رهین خسرو چارم سریر، شحنه‌ی پنجم حصار
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار
هست حسود تو را از اثر عدل تو رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار
کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار
خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب از سبب کین او تیر تو جوشن گذار
آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار
ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار
چون شود از نعت تو این لب من در فشان چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار
نور ضمیر مرا بنده شود افتاب تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار
بنده‌ی خاصه توام، شاعر خاص ملک نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار