مرا صبح دم شاهد جان نماید
|
|
دم عاشق و بوی پاکان نماید
|
دم سرد از آن دارد و خندهی خوش
|
|
که آه من و لعل جانان نماید
|
لب یار من شد دم صبح مانا
|
|
که سرد آتش عنبرافشان نماید
|
مگر صبح بر اندکی عمر خندد
|
|
که دارد دم سرد و خندان نماید
|
بخندد چو پسته درون پوست و آنگه
|
|
چو بادام از آن پوست عریان نماید
|
نقاب شکرفام بندد هوا را
|
|
چو صبح از شکر خنده دندان نماید
|
اگر پستهی سبز خندان ندیدی
|
|
بسوی فلک بین که آن سان نماید
|
رخ صبح، قندیل عیسی فروزد
|
|
تن ابر زنجیر رهبان نماید
|
فلک را یهودانه بر کتف ازرق
|
|
یکی پارهی زرد کتان نماید
|
فلک دایهی سالخورد است و در بر
|
|
زمین را چو طفل ز من زان نماید
|
سراسیمه چون صرعیان است کز خود
|
|
به پیرانهسر ام صبیان نماید
|
به شب گرچه پستان سیاه است بر تن
|
|
هزاران نقط شیر پستان نماید
|
به صبح آن نقطها فرو شوید از تن
|
|
یتیم دریده گریبان نماید
|
به روز از پی این دو خاتون بینش
|
|
یکی زال آیینه گردان نماید
|
به شام از رگ جان مردم بریدن
|
|
ز خون شفق سرخ دامان نماید
|
تو میخور صبوحی تو را از فلک چه
|
|
که چون غول نیرنگ الوان نماید
|
تو و دست دستان و مرغول مرغان
|
|
گر آن غول صد دست دستان نماید
|
لگام فلک گیر تا زیر رانت
|
|
کبود استری داغ بر ران نماید
|
اگر جرعهای بر زمین ریزی از می
|
|
زمین چون فلک مست دوران نماید
|
وگر بوئی از جرعه بخشی فلک را
|
|
فلک چون زمین خفته ارکان نماید
|
درآر آفتابی که در برج ساغر
|
|
سطرلاب او جان دهقان نماید
|
دواسبه درآی و رکابی درآور
|
|
کز او چرمهی صبح یکران نماید
|
قدح قعده کن ساتکینی جنیبت
|
|
کز این دو جهان تنگ میدان نماید
|
رکاب است چو حلقهی نیزهداران
|
|
که عیدی به میدان خاقان نماید
|
ببین دست خاصان که چون رمح خاقان
|
|
به حلقه ربائی چه جولان نماید
|
به شاه جهان بین که کیخسرو آسا
|
|
ز یک عکس جامش دو کیهان نماید
|
بخواه از مغان در سفال آتش تر
|
|
کز آتش سفال تو ریحان نماید
|
شفق خواهی و صبح میبین و ساغر
|
|
اگر در شفق صبح پنهان نماید
|
ز آهوی سیمین طلب گاو زرین
|
|
که عیدی در او خون قربان نماید
|
صبوحی زناشوئی جام و می را
|
|
صراحی خطیبی خوشالحان نماید
|
چون آبستنان عدهی توبه بشکن
|
|
درآر آنچه معیار مردان نماید
|
قدحهای چو اشک داودی از می
|
|
پری خانهای سلیمان نماید
|
کمرکن قدح را ز انگشت کو خود
|
|
کمرها ز پیروزهی کان نماید
|
می احمر از جام تا خط ازرق
|
|
ز پیروزه لعل بدخشان نماید
|
چو قوس قزح جام بینی ملمع
|
|
کز او جرعهها لعل باران نماید
|
همانا خروس است غماز مستان
|
|
که تشنیع او راز ایشان نماید
|
ندانم خمار است یا چشم دردش
|
|
که در چشم سرخی فراوان نماید
|
ز بس کورد چشم دردش به افغان
|
|
گلوی خراشیده ز افغان نماید
|
مگر روز قیفال او زد که از خون
|
|
در آن طشت زر رنگ بر جان نماید
|
به جام صدف نوش بحری که عکسش
|
|
ز تف ماهی چرخ بریان نماید
|
ببین بزم عیدی چو ایوان قیصر
|
|
که چنگش سیه پوش مطران نماید
|
صراحی نوآموز در سجده کردن
|
|
یکی رومی نو مسلمان نماید
|
قدح لب کبود است و خم در خوی تب
|
|
چرا زخمه تب لرزه چندان نماید
|
چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک
|
|
ز آزار پیری پشیمان نماید
|
رسن در گلو بر بط از چوب خوردن
|
|
چو طفل رسن تاب کسلان نماید
|
رباب از زبانها بلا دیده چون من
|
|
بلا بیند آنکو زبان دان نماید
|
سیه خانهی آبنوسین نائی
|
|
به نه روزن و ده نگهبان نماید
|
مگر باد را بند سازد سلیمان
|
|
که باد مسیحا به زندان نماید
|
خم چنبر دف چو صحرای جنت
|
|
در او مرتع امن حیوان نماید
|
ببین زخمه کز پیش کیخسرو دین
|
|
به کین سیاوش چه برهان نماید
|
به گردون در افتد صدا ارغنون را
|
|
مگر کوس شاه جهانبان نماید
|
جهان زیور عید بربندد از نو
|
|
مگر مجلس شاه شروان نماید
|
رود کعبه در جامهی سبز عیدی
|
|
مگر بزم خاقان ایران نماید
|
چو کعبه است بزمش که خاقانی آنجا
|
|
سگ تازی پارسی خوان نماید
|
چو راوی خاقانی آوا برآرد
|
|
صریر در شاه ایران نماید
|
سر خسروان افسر آل سلجق
|
|
که سائس تر از آل ساسان نماید
|