به فلک تخته در ندوختهاند
|
|
چشم خورشید بر ندوختهاند
|
کوه را در هوا نداشتهاند
|
|
شمس را بر قمر ندوختهاند
|
دیده بانان بام عالم را
|
|
پردهها بر بصر ندوختهاند
|
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
|
|
بر پرند سحر ندوختهاند
|
روز وشب را به عرض شام و شفق
|
|
زرد وسرخی دگر ندوختهاند
|
آسمان را به جای دلق کبود
|
|
ژنده تازهتر ندوختهاند
|
عالم آن عالم است و دهر آن دهر
|
|
از قباشان کمر ندوختهاند
|
پس در داد بسته چون ماندهاست
|
|
گر به مسمار در ندوختهاند
|
دیر گاهی است تا لباس کرم
|
|
بهر قد بشر ندوختهاند
|
خود به پای رضا نبافتهاند
|
|
خود به دست نظر ندوختهاند
|
خلعتی کان ز تار و پود وفاست
|
|
در زیان قدر ندوختهاند
|
بر تن ناقصان قبای کمال
|
|
به طراز هنر ندوختهاند
|
هنری سرفکنده چون لاله است
|
|
که کلاهش به سر ندوختهاند
|
بی هنر خوش چو گل که بر کمرش
|
|
کیسه جز لعل تر ندوختهاند
|
یک سر سفله نیست کز فلکش
|
|
بر کله صد گهر ندوختهاند
|
نیست آزاده را قبا نمدی
|
|
که بر او پاره بر ندوختهاند
|
سگ حیزی بمرد در بغداد
|
|
کفنش جز به زر ندوختهاند
|
ابرهی ما ز خام و خامان را
|
|
جز نسیج آستر ندوختهاند
|
صبر میکن که جز به مردی صبر
|
|
زهره را بر جگر ندوختهاند
|
دیده مگشا که جز برای کمال
|
|
باز را چشم بر ندوختهاند
|