تا خیال کعبه نقش دیدهی جان دیدهاند
|
|
دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیدهاند
|
عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب
|
|
کعبه را هر هفت کردهی هفت مردان دیدهاند
|
هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده
|
|
ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیدهاند
|
ماه نو را نیمهی قندیل عیسی یافته
|
|
دجله را پر حلقهی زنجیر مطران دیدهاند
|
بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار
|
|
قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیدهاند
|
طاق ایوان جهانگیر و وثاق پیر زن
|
|
از نکونامی طراز فرش ایوان دیدهاند
|
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان
|
|
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیدهاند
|
تاجدارش رفته و دندانههای قصر شاه
|
|
بر سر دندانههای تاج گریان دیدهاند
|
رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات
|
|
موقف الشمس و مقام شیر یزدان دیدهاند
|
پس به کوفه مشهد پاک امیر النحل را
|
|
همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیدهاند
|
بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن
|
|
پشت خم در خدمت آن شیر مردان دیدهاند
|
در تنور آنجای طوفان دیده اندر چشم و دل
|
|
هم تنور غصه هم طوفان احزان دیدهاند
|
رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره
|
|
از سم گوران سر شیران هراسان دیدهاند
|
بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع
|
|
اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیدهاند
|
شب طلاق خواب داده دیده بانان بصر
|
|
تا شکر ریز عروسان بیابان دیدهاند
|
روزها کم خور چو شبها نو عروسان در زفاف
|
|
زقههاشان از درای مطرب الحان دیدهاند
|
حلههاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
|
|
پارهها خلخال و مشاطه شتربان دیدهاند
|
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
|
|
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیدهاند
|
سرخ رویانی چو می بی می همه مست خراب
|
|
بر هم افتاده چو میگون لعل جانان دیدهاند
|
پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق
|
|
نی نشانی از می و ساقی و میدان دیدهاند
|
وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار
|
|
باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیدهاند
|
بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم
|
|
وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیدهاند
|
چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل
|
|
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیدهاند
|
جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار
|
|
وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیدهاند
|
بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج
|
|
واقصه سرحد بحر و مکه پایان دادهاند
|
دست بالا همت مردم که کرده زیر پای
|
|
پای شیبی کان عقوبت گاه شیطان دیدهاند
|
بادیه چون غمزهی ترکان سنان دار از عرب
|
|
جای خون ریزان چو نرگس زار نیسان دیدهاند
|
بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گیاش
|
|
شیر مادر دختر و گشنیز پستان دیدهاند
|
از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم
|
|
خیش خانه کسری و سرداب خاقان دیدهاند
|
دائرهی افلاک را بالای صحن بادیه
|
|
کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیدهاند
|
بادیه باغ بهشت و بر سر خوانهای حاج
|
|
پر طاووس بهشتی را مگس ران دیدهاند
|
وز طناب خیمهها بر گرد لشکرگاه حاج
|
|
صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیدهاند
|
قاع صفصف دیده وصف صف سپهداران حاج
|
|
کوس را از زیر دستان زیر و دستان دیدهاند
|
چار صفهای ملک در صفههای نه فلک
|
|
بر زباله جای استسقای باران دیدهاند
|
بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک
|
|
پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیدهاند
|
گرم گاهی کفتاب استاده در قلب اسد
|
|
سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیدهاند
|
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
|
|
شاف شافی هم ز حصرم هم زرمان دیدهاند
|
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
|
|
بر در فید آسمان را منقطع سان دیدهاند
|
من به دور مقتفی دیدم به دی مه بادیه
|
|
کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیدهاند
|
پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموز
|
|
کز تیمم گاه صد نیلوفرستان دیدهاند
|
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
|
|
برکها را برکههای بحر عمان دیدهاند
|
کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ در
|
|
دیو را زو در شکنجهی حبس خذلان دیدهاند
|
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
|
|
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیدهاند
|
وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
|
|
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیدهاند
|
ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد
|
|
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیدهاند
|
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج
|
|
حاج زیر پای فرش سندس الوان دیدهاند
|
سبزی برگ حنا در پای دیده لیک ز اشک
|
|
سرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیدهاند
|
خهخه آن ماه نو ذیالحجه کز وادی العروس
|
|
چون خم تاج عروسان از شبستان دیدهاند
|
ماه نو در سایهی ابر کبوتر فام راست
|
|
جون سحای نامه یا چون عین عنوان دیدهاند
|
ز آب و خاک سارقیه صفینه پیش چشم
|
|
بس دواء المسک و تریافاکه اخوان دیدهاند
|
در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق
|
|
خار و حنظل گل شکرهای صفاهان دیدهاند
|
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق
|
|
نفخهی صور اندر این پیروزه پنگان دیدهاند
|
از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیان
|
|
شیرهی بستان قرین شیر پستان دیدهاند
|
شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشق
|
|
در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیدهاند
|
زندگان کشته نفس آنجا کفن بر سرکشان
|
|
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیدهاند
|
شیر مردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان
|
|
از هو الله بر خدنگ آه پیکان دیدهاند
|
بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زده
|
|
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیدهاند
|
آمده تانخلهی محمود در راه از نشاط
|
|
حنظل مخروط را نارنج گیلان دیدهاند
|
جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک
|
|
خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیدهاند
|