طفلی هنوز بستهی گهوارهی فنا
|
|
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا
|
جهدی بکن که زلزلهی صور در رسد
|
|
شاه دل تو کرده بود کاخ را رها
|
جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ
|
|
دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا
|
آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
|
|
آن جان که وقت صدمهی هجران شود فنا
|
رخش تو را بر آخور سنگین روزگار
|
|
برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا
|
بر پردهی عدم زن زخمه ز بهر آنک
|
|
برداشته است بهر فرو داشت این نوا
|
در رکعت نخست گرت غفلتی برفت
|
|
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا
|
گر حلهی حیات مطرز نگرددت
|
|
اندیک درنماندت این کسوت از بها
|
از پیل کم نهای که چو مرگش فرا رسد
|
|
در حال استخوانش بیرزد بدان بها
|
از استخوان پیل ندیدی که چرب دست
|
|
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا
|
امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست
|
|
چون دل روانه شد نشود نقد تو روا
|
اکنون طلب دوا که مسیح تو بر زمی است
|
|
کانگه که رفت سوی فلک فوت شد دوا
|
بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق
|
|
مجروح به قبای گل از جنبش صبا
|
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست
|
|
پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا
|
در ایرمان سرای جهان نیست جای دل
|
|
دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا
|
بنگر چه ناخلف پسری کز وجود تو
|
|
دار الخلافهی پدر است ایرمان سرا
|
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
|
|
ناجسته خاک ره به کف آید نه کیمیا
|
بالا برآر نفس چلیپا پرست از آنک
|
|
عیسی توست نفس و صلیب است شکل لا
|
گر در سموم بادیهی لا تبه شوی
|
|
آرد نسیم کعبهی الا اللهت شفا
|
لا را ز لات باز ندانی به کوی دین
|
|
گر بیچراغ عقل روی راه انبیا
|
اول ز پیشگاه قدم عقل زاد و بس
|
|
آری که از یکی یکی آید به ابتدا
|
عقل جهان طلب در آلودگی زند
|
|
عقل خدا پرست زند درگه صفا
|
کتف محمد از در مهر نبوت است
|
|
بر کتف بیور اسب بود جای اژدها
|
با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش
|
|
بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا
|
جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک
|
|
خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا
|
اندر جزیرهای و محیط است گرد تو
|
|
زین سوت موج محنت و زان سو شط بلا
|
از رمز درگذر که زمین چون جزیرهای است
|
|
گردون به گرد او چو محیط است در هوا
|
از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک
|
|
هرگز سراب پر نکند قربهی سقا
|
در قمرهی زمانه فتادی به دست خون
|
|
وامال کعبتین که حریفی است بس دغا
|
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی
|
|
آلوده دان دهان مشعبد به گندنا
|
اینجا مساز عیش که بس بینوا بود
|
|
در قحط سال کنعان دکان نانوا
|
زین غرقگان رو که نهنگ است برگذر
|
|
زین سبزه زار خیز که زهر است در گیا
|
گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود
|
|
گردون کبود جامه شد از ماتم وفا
|
از خشک سال حادثه در مصطفی گریز
|
|
کاینک به فتح باب ضمان کرد مصطفی
|
ورد تو این بس است که ای غیث، الغیاث
|
|
کز فیض او به سنگ فسرده رسد نما
|
بودند تا نبود نزولش در این سرای
|
|
این چار مادر و سه موالید بینوا
|
شاهنشهی است احمد مرسل که ساخت حق
|
|
تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا
|
آن قابل امانت در قالب بشر
|
|
وان عامل ارادت در عالم جزا
|
چون نوبت نبوت او در عرب زدند
|
|
از جودی و احد صلوات آمدش صدا
|
بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک
|
|
ناخورده دست شسته ازین بینمک ابا
|
آزاد کردهی در او بود عقل و او
|
|
چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما
|
او رحمت خداست جهان خدای را
|
|
از رحمت خدای شوی خاصهی خدا
|
ای هستها ز هستی ذات تو عاریت
|
|
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا
|
مرغی چنین که دانه و آبش ثنای توست
|
|
مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا
|
از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک
|
|
دیگر ندارد این زن رعناش در عنا
|