چو عمر رفته تو کس را به هیچ کار نیایی
|
|
چو عمر نامده هم اعتماد را به نشایی
|
عزیز بودی چون عمر و همچو عمر برفتی
|
|
چو عمر رفته ز دستم نداند آنکه کی آیی
|
مرا چو عمر جوانی فریب دادی رفتی
|
|
تو همچو عمر جوانی، برو نه اهل وفایی
|
دلم تو را و جهان را وداع کرد به عمری
|
|
که او به ترک سزا بود و تو به هجر سزایی
|
چو عمر نفسپرستان که بر محال گذشت آن
|
|
برفتی از سر غفلت نپرسمت که کجایی
|
تو را به سلسلهی صبر خواستم که ببندم
|
|
ولی تو شیفته چون عمر بیش بند نپایی
|
ز دست عمر سبک پای سرگران به تو نالم
|
|
که عمر من ز تو آموخت این گریخته پایی
|
تو همچو روزی بسیار نارسیده بهی ز آن
|
|
که عمر کاهی اگرچه نشاط دل بفزایی
|
مرا ز تو همه عمر است ماتم همه روزه
|
|
که همچو عید به سالی دوبار روی نمایی
|
چو عمر رفته به محنت که غم فزاید یادش
|
|
به یاد نارمت ایرا که یادگار بلایی
|
چو روز فرقت یاران که نشمرند ز عمرش
|
|
ز عمر نشمرم آن ساعتی که پیش من آیی
|
ز خوان وصل تو کردم خلال و دست بشستم
|
|
به آب دیده ز عشقت که زهر عمر گزایی
|
مرا به سال مزن طعنه گر کهن شده سروم
|
|
که تو به تازگی عمر همچو گل به نوایی
|
تویی که نقب زنی در سرای عمر و به آخر
|
|
نه نقد وقت بری کیسهی حیات ربایی
|
چنان که از دیت خون بود حیات دوباره
|
|
دوباره عمر شمارم که یابم از تو جدایی
|
من از غم تو و از عمر سیر گشتم ازیرا
|
|
چو غم نتیجهی عمری چو عمر دام بلایی
|
به عمرم از تو چه اندوختم جزین زر چهره
|
|
به زر مرا چه فریبی که کیمیای جفایی
|
برو که تشنهی دیرینهای به خون من آری
|
|
نپرسم از تو که چون عمر زود سیر چرایی
|
تنم ببندی و کارم به عمرها نگشایی
|
|
که کم عیاری اگرچه چو عمر بیش بهایی
|