جان از تنم برآید چون از درم درآئی
|
|
لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی
|
جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی
|
|
کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی
|
جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی
|
|
از کار بازماند همچون بت از خدائی
|
بر زخمهای جانم هم درد و هم دوائی
|
|
در نیمه راه عقلم هم خوف و هم رجائی
|
از پای پاسبانت بوسی کنم گدائی
|
|
وانگاه سر برآرم کاین است پادشائی
|
تبهای هجر دارم شبها بینوائی
|
|
تبهای من ببندی لبها چو برگشائی
|
گمراه گردم از خود تا تو رهم نمائی
|
|
از من مرا چه خیزد اکنون که تو مرائی
|
تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی
|
|
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی
|