گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم
|
|
ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم
|
معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی
|
|
بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم
|
بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم
|
|
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم
|
آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر
|
|
من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم
|
گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم
|
|
ور دانهی دل خواهی هم در برت افشانم
|
طاووس خودآرائی در زیور زیبائی
|
|
گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم
|
با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن
|
|
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم
|
خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه
|
|
تا سر به کله داری بر افسرت افشانم
|
آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی
|
|
تا دیدهی نورانی بر پیکرت افشانم
|