به میدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم
|
|
ز دیوان هواکارم چنان آمد که من خواهم
|
ز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستم
|
|
ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم
|
مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع
|
|
به نام ایزد دل و یارم چنان آمد که من خواهم
|
چه نقش است این که طالع بست تا بر جامهی عمرم
|
|
طرازی کار زو دارم چنان آمد که من خواهم
|
چه دام است این که بخت افکند کان آهوی شیر افکن
|
|
به یکدم صید گفتارم چنان آمد که من خواهم
|
مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش
|
|
زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم
|
دلا سر بر زمین دار و کله بر آسمان افشان
|
|
که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم
|
به باران مژه در ابر میجستم وصالش را
|
|
کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم
|
چه عذر آرم که بگشایم زبان بسته چون بلبل
|
|
که آن گلبرگ بیخارم چنان آمد که من خواهم
|
از آن روی جهان دارد که چون عیسی است جان پرور
|
|
دوای جان بیمارم چنان آمد که من خواهم
|
صبوحی ساز خاقانی و کار آب کن یعنی
|
|
که آب کار بازارم چنان آمد که من خواهم
|