کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم
|
|
دارم به کفر عشقت ایمان چرا ندارم
|
سوزی ز ساز عشقت در دل چرا نگیرم
|
|
رمزی ز راز مهرت در جان چرا ندارم
|
آتش به خاک پنهان دارند صبح خیزان
|
|
من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم
|
عید است این که بر جان کشتن حواله کردی
|
|
چون کشتنی است جانم، قربان چرا ندارم
|
نی کم سعادت است این کامد غم تو در دل
|
|
چون دل سرای غم شد شادان چرا ندارم
|
تا خود پرست بودم کارم نداشت سامان
|
|
چون بیخودی است کارم سامان چرا ندارم
|
مهتاب را به ویران رسم است نور دادن
|
|
پس من سراچهی جان ویران چرا ندارم
|
ریحان هر سفالی پیداست آن من کو
|
|
من دل سفال کردم ریحان چرا ندارم
|
خاقانیم نه والله سیمرغ نیست هستم
|
|
پس هست و نیست گیتی یکسان چرا ندارم
|