به جائی رسید عشق که بر جای جان نشست | سلامت کرانه کرد، خود اندر میان نشست | |
برآمد سپاه عشق به میدان دل گذشت | درآمد خیال دوست در ایوان جان نشست | |
مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد | مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست | |
فغان از بلای عشق که در جانم اوفتاد | تو گفتی خدنگ بود که در پرنیان نشست | |
مرا دی فریب داد که خاقانی آن ماست | به امید این حدیث چگونه توان نشست |