هر که در عاشقی قدم نزده است | بر دل از خون دیده نم نزده است | |
او چه داند که چیست حالت عشق | که بر او عشق، تیر غم نزده است | |
عشق را مرتبت نداند آنک | همه جز در وصال کم نزده است | |
دل و جان باخته است هر دو بهم | گرچه با دلربای دم نزده است | |
آتش عشق دوست در شب و روز | بجز اندر دلم علم نزده است | |
یارب این عشق چیست در پس و پیش | هیچ عاشق در حرم نزده است | |
آه از آن سوختهدل بریان | کو بجز در هوات دم نزده است | |
روز شادیش کس ندید و چه روز | باد شادی قفاش هم نزده است | |
شادمان آن دل از هوای بتی | که بر او درد و غم رقم نزده است |