بیا ساقی و، طرح نو درفکن! | گلین خشت از طارم خم شکن! | |
برآور به خلوتگه جست و جوی | به آن خشت، بر من در گفت و گوی! | |
بیا مطرب و، عود را ساز ده! | ز تار ویام بر زبان بند نه! | |
چو او پرده سازد شوم جمله گوش | نشینم ز بیهوده گویی خموش |
□
بیا ساقی و، زآن می دلپسند | که گردد از او سفله، همت بلند، | |
فروریز یک جرعه در جام من! | که دولت زند قرعه بر نام من | |
بیا مطرب و ز آن نو آیین سرود | که بر روی کار آرد آبام ز رود، | |
درین کاخ زنگاری افکن خروش! | فروبند از کوس شاهیم گوش! |
□
بیا ساقیا، ساغر می بیار! | فلکوار دور پیاپی بیار! | |
از آن می که آسایش دل دهد | خلاصی ز آلایش گل دهد | |
بیا مطربا! عود بنهاده گوش | به یک گوشمال آورش در خروش! | |
خروشی که دل را به هوش آورد | به دانا پیام سروش آورد |
□
بیا ساقی! آن بادهی عیبشوی | که از خم فتاده به دست سبوی، | |
بده! تا دمی عیبشویی کنیم | درون فارغ از عیبجویی کنیم | |
بیا مطرب و، پردهای خوش بساز! | وز آن پرده کن چشم عیبم فراز! | |
که تا گردم از عیبجویی خموش | شوم بر سر عیبها پردهپوش |
□
بیا ساقی! آن جام غفلتزدای | به دل روزن هوشمندی گشای، | |
بده! تا ز حال خود آگه شویم | به آخرسفر، روی در ره شویم | |
بیا مطرب و، ناله آغاز کن! | شترهای ما را حدی ساز کن | |
که تا این شترهای کاهلخرام | شوند اندرین مرحله تیزگام |
□
بیا ساقی! آب چو آذر بیار! | نه می، بلکه کبریت احمر بیار! | |
که بر مس ما کیمیایی کند | به نقد خرد رهنمایی کند | |
بیا مطرب! آغاز کن زیر و بم! | که کرد از دلم مرغ آرام، رم | |
پی حلق این مرغ ناگشته رام | ز ابریشم چنگ کن حلقه دام! |
□
بیا ساقیا! در ده آن جام صاف! | که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف | |
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ | به فرسنگها رخت بندد دروغ | |
بیا مطربا! زآنکه وقت نواست | بزن این نوا را در آهنگ راست! | |
که کج جز گرفتار خواری مباد! | بجز راست را رستگاری مباد! |
□
بیا ساقی! آن جام گیتیفروز | که شب را نهد راز بر روی روز، | |
بده! تا ز مکر آوران جهان | نماند ز ما هیچ مکری نهان | |
بیا مطربا! همچو دانا حکیم | که میداند از نبض حال سقیم، | |
بنه بر رگ چنگ انگشت خویش! | بدان، درد پنهان هر سینهریش |
□
بیا ساقیا! درده آن جام خاص! | که سازد مرا یک دم از من خلاص | |
ببرد ز من نسبت آب و گل | به ارواح قدسام کند متصل | |
بیا مطربا! در نی افکن خروش! | که باشد خروشش پیام سروش | |
کشد شایدم جذبهی آن پیام | ازین دوننشیمن به عالیمقام |
□
بیا ساقی! آن می که سیری دهد | درین بیشهام زور شیری دهد | |
بده! تا درآیم چو شیر ژیان | به هم برزنم کار سود و زیان | |
بیا مطربا! وز کمان رباب | که از رشتهی جان زهش برده تاب | |
ز هر نغمهی زیر، تیری فکن! | به من چوی شکاری نفیری فکن! |
□
بیا ساقیا! بین به دلتنگیام! | ببخش از می لعل یکرنگیام! | |
چو جام بلور از می لالهگون | برونم برآور به رنگ درون! | |
بیا مطربا! برکش آهنگ را! | ره صلح کن نوبت جنگ را! | |
ز ترکیبهای موافقنغم | شود صد مخالف موافق به هم |
□
بیا ساقی! ای یار بیچارگان! | ده آن می! که در چشم میخوارگان | |
درین زرکش آیینهی نقره کوب | از او بد نماید بد و خوب، خوب | |
بیا مطرب! از زخمه، زخم درشت | بزن بر رگ پیر خم گشته پشت! | |
که هر حرف دشوار و آسان که هست | رساند به گوش من آنسان که هست |
□
بیا ساقی! آن آتشین می بیار! | که سوزد ز ما آنچه نید به کار | |
زر ناب ما گردد افروخته | شود هر چه نیزر بود، سوخته | |
بیا مطرب و، باد در دم به نی! | که از خرمن هستیام باد وی، | |
به دور افگند کاه بیگانه را | گذارد پی مرغ جان، دانه را |
□
بیا ساقی! آن طلق محلول را | که زیرک کند غافل گول را، | |
بده! تا نشینم ز هر جفت، طاق | دهم جفت و طاق جهان را طلاق | |
بیا مطرب و، تاب ده گوش عود! | به گوش حریفان رسان این سرود! | |
که رندان آزاده را در نکاح | نباشد بجز دختر رز، مباح |
□
بیا ساقیا! در ده آن جام عدل! | که فیروزی آمد سرانجام عدل | |
بکش بازوی مکنت از جور دور! | که چندان بقا نیست در دور جور | |
بیا مطربا! پردهای معتدل | که آرام جان بخشد و انس دل، | |
بزن! تا ز آشفتهحالی رهیم | ز تشویق بیاعتدالی رهیم |
□
بیا ساقیا! آن بلورینهجام | که از روشنی دارد آیینه نام، | |
بده! تا علیرغم هر خودنما | نماید خرد عیب ما را به ما | |
بیا مطربا! در نوا موشکاف! | وز آن مو که بشکافتی، پرده باف! | |
که تا پرده بر چشم خود گستریم | چو خودبین حریفان به خود بنگریم |
□
بیا ساقیا! تا کی این بخردی؟ | بنه بر کفم مایهی بیخودی! | |
چنان فارغم کن ز ملک و ملک! | که سر در نیارم به چرخ فلک | |
بیا مطربا! کز غم افسردهام | ز پژمردگی گوییا مردهام | |
چنان گرم کن در سماعم دماغ! | که بخشد ز دور سپهرم فراغ |
□
بیا ساقیا! می روانتر بده! | سبک باش و جان گرانتر بده! | |
به کف باده در ساغر زر، درآی! | چو به دادی، از به به بهتر درآی! | |
بیا مطربا! بر یکی پرده، ایست | مکن! کین عجب جانفزا پردهایست | |
به هر پرده رازی بود دلنواز | که آن را ندانند جز اهل راز |
□
بیا ساقیا! لعل بگداخته | به جام بلور تر انداخته، | |
بده! تا به اقبال پایندگان | بشوییم دست از نو آیندگان | |
بیا مطربا! زخمهای برتراش! | رگ چنگ را زین نوا ده خراش! | |
که سرمایهی زندگانی، بسوخت | هر آنکس که باقی به فانی فروخت |
□
بیا ساقیا! ز آن می راو کی | که صید طرب را کند ناو کی | |
بده! تا درین دام دلناشکیب | ببندیم گوش از صفیر فریب | |
بیا مطربا! وآن نی فارسی | که بر رخش عشرت کند فارسی | |
بزن! تا به همراهی آن سوار | کنیم از بیابان محنت، گذار |
□
بیا ساقیا! می به کشتی فکن! | کزین موجزن بحر کشتیشکن، | |
سلامت کشم رخت خود بر کنار | وز این بیقراریم زاید قرار | |
بیا مطربا! زخمه بر چنگ زن! | وز آن پرده این دلکش آهنگ زن! | |
که: خوش وقت آن بیسروپا گدای | که زد افسر شاه را پشت پای! |
□
بیا ساقیا! رطل سنگین بیار! | که سازد سبکبار را بردبار | |
به رخسار امید رنگ آورد | به عمر شتابان، درنگ آورد | |
بیا مطربا، بر نی انگشت نه! | ز کارش به انگشت بگشا گره! | |
ز تو هر گشادش که خواهد فتاد، | نباشد جز آن کارها را گشاد |
□
بیا ساقیا! تا به می برده پی | کنیم از میان قاصد و نامه طی، | |
ببندیم بار از مضیق خیال | گشاییم در بارگاه وصال | |
بیا مطربا! کز نوای نفیر | ببندیم بر خامه صوت صریر، | |
زنیم آتش از آه، هنگامه را | بسوزیم هم خامه، هم نامه را |
□
بیا ساقیا! باده در جام کن! | به رندان لب تشنه انعام کن! | |
به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند | نخواهد جز آن از جهان با تو ماند | |
بیا مطربا! پردهای ساز! لیک | به هنجار نیکو و گفتار نیک | |
به گیتی مزن جز به نیکی نفس | که این است آیین نیکان و بس |
□
بیا ساقیا! تا جگر، خون کنیم | وز این می قدح را جگرگون کنیم | |
که غمدیده را آه و زاری به است | جگرخواری از می گساری به است | |
بیا مطربا! کز طرب بگذریم | ز چنگ طرب تارها بردریم | |
ز چنگ اجل چون نشاید گریخت | ز چنگ طرب تار باید گسیخت |
□
بیا ساقیا! جام دلکش بیار! | می گرم و روشن چو آتش بیار! | |
که تا لب بر آن جام دلکش نهیم | همه کلک و دفتر بر آتش نهیم | |
بیا مطربا! تیز کن چنگ را! | بلندی ده از زخمه آهنگ را! | |
که تا پنبه از گوش دل برکشیم | همه گوش گردیم و دم در کشیم |