چنین داد داننده، داد سخن
|
|
ز مشکلگشای سپهر کهن
|
که از وضع افلاک و سیر نجوم
|
|
ز حال سکندر چنین زد رقوم
|
که چون صبح اقبالش آید به شام
|
|
بگیرد تر و خشک گیتی تمام
|
به جایی که مرگش مقدر بود،
|
|
زمین آهن و آسمان زر بود
|
سکندر چو آمد ز دریا برون
|
|
سپه را سوی روم شد رهنمون
|
همی رفت آورده پا در رکاب
|
|
چو عمر گرانمایه با صد شتاب
|
یکی روز در گرمگاه تموز
|
|
گرفته جهان خسرو نیمروز
|
به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک
|
|
چو طشتی پر از اخگر تابناک
|
هوایش چو آه ستمدیده گرم
|
|
ز بس گرمیاش سنگ چون موم نرم
|
به هر راهش از نعلهای مذاب
|
|
نشان سم بادپایان بر آب
|
چو تابه زمین، آتش افشان در او
|
|
چو ماهی شده مار بریان در او
|
سکندر در آن دشت پرتاب و تف
|
|
همی راند از پردلان بسته صف
|
ز آسیب ره در خراش و خروش
|
|
به تن خونش از گرمی خور به جوش
|
ز جوشش چو زد بر تنش موج، خون
|
|
ز راه دماغش شد از سر برون
|
فرو ریختاش بر سر زین زر
|
|
ز ماشورهی عاج، مرجان تر
|
بسی کرد در دفع خون حیله، ساز
|
|
ولی خون نیستاد از آن حیله، باز
|
ز سیل اجل بر وی آمد شکست
|
|
بر آن سیل رخنه نیارست بست
|
بر او تنگ شد خانهی پشت زین
|
|
شد از خانه مایل به سوی زمین
|
ز خاصان یکی سوی او رفت زود
|
|
به تدریجاش آورد از آن زین فرود
|
ز جوشن به پا مفرش انداختش
|
|
ز زرین سپر سایبان ساختش
|
به بالای جوشن، به زیر سپر
|
|
زمانی فتاد از جهان بیخبر
|
چو بگشاد از آن بیخودی چشم هوش
|
|
به گوشش فرو گفت پنهان سروش
|
که: «اینست جایی که دانا حکیم
|
|
در آنجا ز مرگ خودت داد بیم»
|
چو از مردن خویش آگاه شد
|
|
بر او راه امید کوتاه شد
|
دبیری طلب کرد روشن ضمیر
|
|
که بر لوح کافور ریزد عبیر
|
نویسد کتابی سوی مادرش
|
|
تسلیده جان غمپرورش
|
چو بهر نوشتن ورق کرد باز
|
|
سر نامه را ساخت مشکین طراز:
|
«به نام خداوند پست و بلند!
|
|
حکیم خردبخش بخردپسند!
|
هراسندگان را بدو صد امید!
|
|
شناسندگان را از او صد نوید!
|
بسا شهریاران و شاهنشهان
|
|
که کردند تسخیر ملک جهان
|
ز زین پای ننهاده بالای تخت
|
|
به تاراج آفاتشان داد رخت
|
یکی ز آن قبل، بنده اسکندرست
|
|
که اکنون به گرداب مرگ اندرست
|
سفر کرد گرد جهان سالها
|
|
ز فتح و ظفر یافت اقبالها
|
چو آورد رو در ره تختگاه
|
|
اجل زد بر او ره، در اثنای راه
|
دو صد تحفهی شوق از آن ناتوان
|
|
نثار ره بانوی بانوان!
|
چراغ دل و دیدهی فیلقوس
|
|
فروزندهی کشور روم و روس
|
نمیگویم او مهربان مادر است،
|
|
که از مادری پایهاش برتر است
|
از او دیدهام کار خود را رواج
|
|
وز او گشتهام صاحب تخت و تاج
|
دریغا: که رفتم به تاراج دهر
|
|
ز دیدار او هیچ نگرفته بهر
|
بسی بهر آسانیام رنج برد
|
|
پی راحتم راه محنت سپرد
|
ازین چشمه لیک آبرویی ندید
|
|
ز خارم گل آرزویی نچید
|
چو از من برد قاصد نامهبر
|
|
به آن مادر مهربان این خبر،
|
وز این غم بسوزد دل و جان او
|
|
شود خونفشان چشم گریان او،
|
قدم در طریق صبوری نهد
|
|
جزع را به رخ داغ دوری نهد
|
نه کوشد چو خور در گریباندری!
|
|
نه پوشد چو مه جامه نیلوفری!
|
نه نالد ز رنج و نه موید ز درد!
|
|
نه مالد به خاک سیه روی زرد!
|
چرا غم خورد زیرک هوشیار،
|
|
چو ز آغاز میداند انجام کار؟
|
سرانجام گیتی به خون خفتن است
|
|
به خواری به خاک اندرون رفتن است
|
تفاوت ندارد درین کس ز کس
|
|
جز این کاوفتد اندکی پیش و پس
|
گرانمایه عمرم که مستعجل است
|
|
ز میقات سی، کرده رو در چل است
|
گرفتم که از سی به سیصد رسد
|
|
به هر روز ملکی مجدد رسد
|
چه حاصل از آن هم چو جاوید نیست
|
|
ز چنگ اجل رستن امید نیست
|
بود کن ز من مانده در من رسد
|
|
وز این تیره گلخن به گلشن رسد
|
به یک جای گیریم با هم مقام
|
|
بر این ختم شد نامهام، والسلام!»
|