گهرسنج این گنج گوهرفشان
|
|
چنین میدهد از سکندر نشان
|
که چون این «خردنامه» ها را نوشت
|
|
بدان تخم اقبال جاوید کشت
|
به ملک عدالت علم برکشید
|
|
به حرف ضلالت قلم درکشید
|
نخستین چو خور سوی مغرب شتافت
|
|
فروغ جمالش بر آن ملک تافت
|
به کف تیغ آتشفشان، صبحوار
|
|
سپه تاخت بر لشکر زنگبار
|
زدود از پی رستن از ننگشان
|
|
ز آیینهی مصریان زنگشان
|
وز آنجا سپه سوی دارا کشید
|
|
وز او کین خود بیمدارا کشید
|
لباس بقا بر تنش چاک کرد
|
|
ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد
|
وز آن پس به تایید عز و جلال
|
|
سراپرده زد بر بلاد شمال
|
شمالش چو در سلک ملک یمین
|
|
درآمد، علم زد به مشرق زمین
|
ولی چون خور، آنجا نه دیر آرمید
|
|
جنیبت به حد جنوبی کشید
|
وز آنجا به مغربزمین بازگشت
|
|
سرانجام کارش، چو آغاز گشت
|
در آخر نهاد اندرین تنگنای
|
|
چو پرگار، بر اولین نقطه پای
|
شد این چاردیوار با چار حد
|
|
به ملکیت دولتش نامزد
|
ز سر حد چین تا در روم و روس
|
|
جهان را رهاند از دریغ و فسوس
|
گهی آخت بر هند شمشیر عزم
|
|
گهی ساخت بر دشت خوارزم، رزم
|
صنمخانهها را ز بنیاد کند
|
|
به زردشت و زردشتی آتش فکند
|
ز هر دین بجز دین یزدان پاک
|
|
فرو شست یکبارگی لوح خاک
|
بنا کرد بس شهرها در جهات
|
|
بسان سمرقند و مرو و هرات
|
پی بستن سد به مشرق نشست
|
|
در فتنه بر روی یاجوج بست
|
چو طی کرد یکسر بساط بسیط
|
|
ز خشکی درآمد به اخضر محیط
|
تهی گشته از خویش، بر روی آب
|
|
همی رفت گنبدزنان چون حباب
|
چو ملک جهان یافت بر وی قرار
|
|
چه نادر اثرها که گشت آشکار
|
زر و سیم نقش روایی گرفت
|
|
که با سکهاش آشنایی گرفت
|
به آهن چو ره یافت زو روشنی
|
|
به آیینگی آمد از آهنی
|
از او زرگران زرگری یافتند
|
|
وز او سیم و زر زیوری یافتند
|
به هر ره که زد کوس بهر رحیل
|
|
از او گشت پیموده فرسنگ و میل
|
ازو نوبتی، نوبت آغاز کرد
|
|
ز نام وی این زمزمه، ساز کرد
|
به لفظ دری هر چه بر عقل یافت
|
|
به یونانی الفاظ ازو نقل یافت
|
بسی از حکیمان و دانشوران
|
|
نه تنها حکیمان که پیغمبران
|
درآن خوش سفر همدمش بودهاند
|
|
به تدبیر در، محرمش بودهاند
|
یکی ز آن حکیمان بلیناس بود
|
|
ز پیغمبران خضر و الیاس بود
|
به خود هم دل حکمتاندیش داشت
|
|
که حکمتوری از همه بیش داشت
|
چو از دیگران کار نگشادیاش
|
|
گشادی ز تدبیر خود دادیاش
|