چنین گفت دانشور روم و روس
|
|
که چون رخت بست از جهان فیلقوس
|
سکند برآمد به تخت بلند
|
|
صلایی به بالغدلان در فکند
|
که: «ای واقفان از معاد و معاش!
|
|
که هستیم با یکدگر خواجهتاش
|
سفر کرد ازین ملک، شاه شما
|
|
به هر نیک و بد نیکخواه شما
|
نباشد شما را ز شاهی گزیر
|
|
که باشد به فرمان او داروگیر
|
ندارم ز کس پایهی برتری،
|
|
که باشد مرا وایهی سروری
|
بجویید از بهر خود مهتری!
|
|
کرمپروری معدلت گستری!»
|
سکندر چو شد زین حکایت خموش
|
|
ز جان خموشان برآمد خروش
|
که: «شاها! سر و سرور ما تویی!
|
|
ز شاهان مه و مهتر ما تویی!»
|
وز آن پس به بیعت گشادند دست
|
|
به سر تاج، بر تخت شاهی نشست
|
زبان را به تحسین مردم گشاد
|
|
که:«نقد حیات از شما کم مباد!
|
امیدم چنانست از کردگار
|
|
کز آن گونه کز شاهیام ساخت کار،
|
ز الهام عدلم کند بهرهمند
|
|
نیفتد بجز عدل هیچام پسند!»
|