شناسای تاریخهای کهن
|
|
چنین رانده است از سکندر سخن
|
که مشاطهی دولت فیلقوس
|
|
چو آراست روی زمین چون عروس
|
ز دمسازی این عروسش به بر
|
|
خداداد پیرانهسر یک پسر
|
چو بگذشت سال وی از هفت و هشت
|
|
وز او فر شاهی فروزنده گشت،
|
پدر صاحبعهد خود ساختاش
|
|
به تاج کیانی سرافراختاش
|
چو بیعت گرفتاش ز گردن کشان،
|
|
به سرچشمهی علم دادش نشان
|
فرستاد پیش ارسطالساش
|
|
که گردد ز نابخردی حارسش
|
بدو داد پیغام کای فیلسوف!
|
|
که خورشید تو رسته است از کسوف،
|
سپهر خرد را تویی آفتاب
|
|
ز فیض تو یونانزمین نوریاب
|
اگر در جهان نبود آموزگار،
|
|
شود تیره از بیخرد روزگار
|
اگر شاه دوران نباشد حکیم
|
|
بود در حضیض جهالت مقیم
|
سکندر که پروردهی مهدم اوست
|
|
بر اورنگ شاهی ولیعهدم اوست
|
به قانون اقبال داناش کن!
|
|
بر اسباب دولت تواناش کن!
|
ز حکمت بدانسان کناش بهرهمند،
|
|
که سازد پس از مرگ نامم بلند!»
|
ارسطالس این نکتهها چون شنود
|
|
به درس سکندر زبان را گشود
|
به حکمت چراغ دل افروختاش
|
|
ره حل هر مشکل آموختاش
|
سکندر که طبع هنرسنج داشت
|
|
به امکان درون از هنر گنج داشت،
|
به نقادی فکر روشن که بود
|
|
گذشت از رفیقان به هر فن که بود
|
به یزدانشناسی علم برفراخت
|
|
ز دانشپژوهی خدا را شناخت
|
شد از فسحت خاطر آگهش
|
|
ریاض ریاضی تماشاگهش
|
ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست
|
|
طلسمات گنج مجسطی شکست
|
شد از گردش چرخ دیریناساس
|
|
حقایقپذیر و دقایقشناس
|
بلی! حکمت آن است پیش حکیم
|
|
که بر راه دانش، شود مستقیم
|
کشد خامه در دفتر آب و گل
|
|
ز دانش دهد زیور جان و دل
|