لیلی چو ز باغ مرگ مجنون
|
|
چون لاله نشست غرقه در خون،
|
شد عرصهی دهر بر دلش تنگ
|
|
زد ساغر عیش خویش بر سنگ
|
افتاد در آن کشاکش درد
|
|
از راحت خواب و لذت خورد
|
تابنده مهش ز تاب خود رفت
|
|
نورسته گلشن ز آب خود رفت
|
بیوسمه گذاشت، ابروان را
|
|
بیشانه، کمند گیسوان را
|
تب، کرد به قصد جانش آهنگ
|
|
نگذاشت به رخ ز صحتاش رنگ
|
آمد به کمانی از خدنگی
|
|
زد سرخ گلش به زردرنگی
|
تبخاله نهاد بر لبش خال
|
|
شد بر ساقش گشاده خلخال
|
چون از نفس خزان، درختان
|
|
گشتند به باد داده رختان
|
از خلعت سبز عور ماندند
|
|
وز برگ بهار دور ماندند
|
گلزار ز هر گل و گیاهی
|
|
شد رنگرزانه کارگاهی
|
طاووس درخت پر بینداخت
|
|
سلطان چمن سپر بینداخت
|
بستان ز هوای سرد بفسرد
|
|
تبلرزه ز رخ طراوتش برد
|
شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک
|
|
بر دوش درخت مار ضحاک
|
از خون خوردن، انار خندان
|
|
آلوده به خون نمود دندان
|
به گشت چو عاشقی رخش زرد
|
|
از درد نشسته بر رخش گرد
|
بادام به عبرت ایستاده
|
|
صد چشم به هر طرف نهاده
|
باغی تهی از گل و شکوفه
|
|
بغداد شده بدل به کوفه
|
و آن غیرت گلرخان بغداد
|
|
یعنی لیلی گل چمنزاد
|
افتاده به خارخار مردن
|
|
تن بنهاده به جان سپردن
|
گریان شد کای ستوده مادر!
|
|
پاکیزه فراش پاکچادر!
|
یک لحظه به مهر باش مایل!
|
|
کن دست به گردنم حمایل!
|
روی شفقت بنه به رویم!
|
|
بگشا نظر کرم به سویم!
|
زین پیش به گفتگوی مردم،
|
|
بر من نمد تو را ترحم
|
نگذاشتیام به دوست پیوند
|
|
تا فرقت وی به مرگم افکند
|
از خلعت عصمتام کفن کن!
|
|
رنگش ز سرشک لعل من کن!
|
ز آن رنگ ببخش رو سفیدیم!
|
|
کنست علامت شهیدیم
|
روی سفرم به خاک او کن!
|
|
جایم به مزار پاک او کن!
|
بشکاف زمین زیر پایش!
|
|
زن حفره به قبر دلگشایش!
|
نه بر کف پای او سرم را!
|
|
ساز از کف پایش افسرم را!
|
تا حشر که در وفاش خیزم،
|
|
آسوده ز خاک پاش خیزم
|
رو سوی دیار یار دیرین
|
|
افشاند به خنده جان شیرین
|
او خفته به هودج عروسی
|
|
مادر به رهش به خاکبوسی
|
بردندش از آن قبیله بیرون
|
|
یکسر به حظیرهگاه مجنون
|
خاکش به جوار دوست کندند
|
|
در خاک چو گوهرش فکندند
|
شد روضهی آن دو کشتهی غم
|
|
سر منزل عاشقان عالم
|
ایشان بستند رخت ازین حی
|
|
ما نیز روانهایم از پی
|
گردون که به عشوه جانستانیست
|
|
زه کرده به قصد ما کمانیست
|
زآن پیش کزین کمان کین توز
|
|
بر سینه خوریم تیر دلدوز،
|
آن به که به گوشهای نشینیم
|
|
زین مزرعه خوشهای بچینیم
|
نور ازل و ابد طلب کن!
|
|
آن را چو بیافتی، طرب کن!
|
آن نور نهفته در گل توست
|
|
تابنده ز مشرق دل توست
|
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
|
|
چون ذره در آفتاب خود غرق
|
هرچند نشان ز خویش جویی
|
|
کم یابی اگر چه بیش جویی
|
دلگرم شوی به آفتابی
|
|
خود را همه آفتاب یابی
|
بیبرگی تو همه شود برگ
|
|
ایمن گردی ز آفت مرگ
|
جایی دل تو مقام گیرد
|
|
کنجا جز مرگ کس نمیرد
|
جامی! به کسی مگیر پیوند!
|
|
کخر دل از آن ببایدت کند
|
بیگانه شو از برونسرایی!
|
|
با جوهر خود کن آشنایی!
|
ز آیینه خویش زنگ بزدای!
|
|
راهی به حریم وصل بگشای!
|