مسکین پدرش خبر چو ز آن یافت
|
|
چون باد به سوی او عنان تافت
|
مهر پدری ز دل زدش جوش
|
|
وز مهر کشیدش اندر آغوش
|
کای جان پدر! چه حال داری؟
|
|
رو بهر چه در وبال داری؟
|
امروز شنیدهام که جایی
|
|
دادی دل خود به دلربایی
|
در خطهی این خط مجازی
|
|
نیکو هنریست عشقبازی،
|
لیکن همه کس به آن سزا نیست
|
|
هر منظر خوب، دلگشا نیست
|
لیلی که به چشم تو عزیزست،
|
|
نسبت به تو کمترین کنیزست
|
بردار خدای را دل از وی!
|
|
پیوند امید بگسل از وی!
|
وین نیز مقررست و معلوم
|
|
کن حی که به لیلیاند موسوم،
|
داریم درین نشیمن جنگ
|
|
صد تیغ به خون یکدگر رنگ
|
مجنون به پدر درین نصایح
|
|
گفت: «ای به زبان مهر، ناصح!
|
هر نکتهی حکمتی که گفتی
|
|
هر در نصیحتی که سفتی
|
با تو نه دل عتاب دارم،
|
|
لیکن همه را جواب دارم
|
گفتی که: شدی ز عشق مفتون
|
|
وز جذبهی عاشقی دگرگون
|
آری! نزنم نفس ز انکار
|
|
عشق است مرا درین جهان کار
|
هر کس که نه راه عشق ورزد
|
|
در مذهب من جوی نیرزد
|
گفتی: لیلی به حسن بالاست
|
|
لیکن به نسب فروتر از ماست
|
عاشق به نسب چکار دارد؟
|
|
کز هر چه نه عشق، عار دارد
|
گفتی که: بکش سر از هوایش!
|
|
اندیشه تهی کن از وفایش!
|
ترک غم عشق کار من نیست
|
|
وین کار به اختیار من نیست
|
گفتی که: به کین آن قبیله
|
|
داریم هزار کید و کینه
|
ما را که ز مهر سینه چاک است
|
|
از کینهی دیگران چه باک است»
|
بیچاره پدر چو قیس را دید
|
|
وز وی سخنان عشق بشنید
|
دربست زبان ز گفتن پند
|
|
بگست ز بند پند پیوند
|
انداخت ز فرط نیکخواهی
|
|
کارش به عنایت الهی
|