زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت
|
|
به وصل دایمش آرام دل یافت
|
به دل خرم، به خاطر شاد میزیست
|
|
ز غمهای جهان آزاد میزیست
|
تمادی یافت ایام وصالش
|
|
در آن دولت ز چل بگذشت سالاش
|
پیاپی داد آن نخل برومند
|
|
بر فرزند، بل فرزند فرزند
|
شبی بنهاده یوسف سر به مهراب
|
|
ره بیداریاش، زد رهزن خواب
|
پدر را دید با مادر نشسته
|
|
به رخ چون خور نقاب نور بسته
|
ندا کردند کای فرزند، دریاب!
|
|
کشید ایام دوری دیر، بشتاب!
|
به دیگر روز، یوسف بامدادان
|
|
که شد دلها ز فیض صبح شادان
|
به برکرده لباس شهریاری
|
|
برون آمد به آهنگ سواری
|
چو پا در یک رکاب آورد، جبریل
|
|
بدو گفتا: «مکن زین بیش تعجیل!
|
امان نبود ز چرخ عمر فرسای
|
|
که ساید بر رکاب دیگرت پای
|
عنان بگسل ز آمال و امانی!
|
|
بکش پا از رکاب زندگانی!»
|
چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش
|
|
ز شادی شد بر او هستی فراموش
|
ز شاهی دامن همت بیفشاند
|
|
یکی از وارثان ملک را خواند
|
به جای خود شه آن مرز کردش
|
|
به خصلتهای نیک اندرز کردش
|
به کف جبریل حاضر دشت سیبی
|
|
که باغ خلد از آن میداشت زیبی
|
چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد
|
|
روان آن سیب را بویید و جان داد
|
چو یوسف را از آن بو جان برآمد
|
|
ز جان حاضران افغان برآمد
|
ز بس بالا گرفت آواز فریاد
|
|
صدا در گنبد فیروزه افتاد
|
زلیخا گفت کاین شور و فغان چیست؟
|
|
پر از غوغا زمین و آسمان چیست؟
|
بدو گفتند کن شاه جوانبخت
|
|
به سوی تخته رو کرد از سر تخت
|
وداع کلبهی تنگ جهان کرد
|
|
وطن بر اوج کاخ لامکان کرد
|
چو بشنید این سخن از خویشتن رفت
|
|
فروغ نیر هوشاش ز تن رفت
|
ز هول این حدیث، آن سرو چالاک
|
|
سه روز افتاد همچون سایه بر خاک
|
چو چارم روز شد ز آن خواب بیدار
|
|
سماع آن ز خود بردش دگر بار
|
سه بار این سان سه روز از خود همی رفت
|
|
به داغ سینهسوز از خود همیرفت
|
چهارم بار چون آمد به خود باز
|
|
ز یوسف کرد اول پرسش آغاز
|
جز این از وی خبر بازش ندادند
|
|
که همچون گنج در خاکش نهادند
|
نخست از دور چرخ ناموافق
|
|
گریبان چاک زد چون صبح صادق
|
به سینه از تغابن سنگ میزد
|
|
تپانچه بر رخ گلرنگ میزد
|
به سوی فرق نازک برد پنجه
|
|
ز زور پنجه آن را ساخت رنجه
|
ز ریحان سرو بستان را سبک کرد
|
|
به چیدن سنبلستان را تنک کرد
|
ز دل نوحه، ز جان فریاد برداشت
|
|
فغان از سینهی ناشاد برداشت
|
«وفادار! وفاداری نه این بود
|
|
به یاران شیوهی یاری نه این بود
|
عجب خاری شکستی در دل من
|
|
که بیرون ناید الا از گل من
|
همان بهتر کز اینجا پر گشایم
|
|
به یک پرواز کردن سویت آیم»
|
به یک جنبش از آن اندوهخانه
|
|
به رحلتگاه یوسف شده روانه
|
ندید آنجا نشان ز آن گوهر پاک
|
|
بجز خرپشتهای از خاک نمناک
|
بر آن خرپشته آن خورشیدپایه
|
|
به خاک انداخت خود را همچو سایه
|
گهی فرقش همی بوسید و گه پای
|
|
فغان میزد ز دل کای وای من وای!
|
زدی آتش به خاشاک وجودم
|
|
از آن پیچان رود بر چرخ دودم
|
چو درد و حسرتش از حد فزون شد
|
|
به رسم خاک بوسی سرنگون شد
|
دو چشم خود به انگشتان درآورد
|
|
دو نرگس را ز نرگس دان برآورد
|
به خاک وی فکند از کاسهی سر
|
|
که نرگس کاشتن در خاک بهتر
|
به خاکش روی خون آلود بنهاد
|
|
به مسکینی زمین بوسید و جان داد
|
خوش آن عاشق که چون جانش برآید
|
|
به بوی وصل جانانش برآید
|
حریفان حال او را چون بدیدند
|
|
فغان و ناله بر گردون کشیدند
|
هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد
|
|
همی کردند بر وی با دو صد درد
|
بشستندش ز دیده اشکباران
|
|
چو برگ گل ز باران بهاران
|
بسان غنچه کز شاخ سمن رست
|
|
بر او کردند زنگاری کفن چست
|
ز گرد فرقتاش رخ پاک کردند
|
|
به جنب یوسفاش در خاک کردند
|
ولی دانای این شیرین حکایت
|
|
که دارد از کهنپیران روایت
|
چنین گوید که با هر جانب از نیل
|
|
که جسم پاک یوسف یافت تحویل،
|
به دیگر جانبش قحط و وبا خاست
|
|
به جای نعمت انواع بلا خاست
|
بر این آخر قرار کار دادند
|
|
که در تابوتی از سنگاش نهادند
|
شکاف سنگ قیراندای کردند
|
|
میان قعر نیلاش جای کردند
|
ببین حیله که چرخ بیوفا کرد
|
|
که بعد مرگش از یوسف جدا کرد
|
یکی شد غرق بحر آشنایی
|
|
یکی لبتشنه در بر جدایی
|
نگوید کس که مردی در کفن رفت،
|
|
بدین مردانگی کن شیرزن رفت
|
نخست از غیر جانان دیده برکند
|
|
وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند
|
هزاران فیض بر جان و تنش باد!
|
|
به جانان دیدهی جان روشناش باد!
|