چو فرمان یافت یوسف از خداوند
|
|
که بندد با زلیخا عقد پیوند
|
اساس انداخت جشن خسروانه
|
|
نهاد اسباب جشن اندر میانه
|
شه مصر و سران ملک را خواند
|
|
به تخت عز و صدر جاه بنشاند
|
به قانون خلیل و دین یعقوب
|
|
بر آیین جمیل و صورت خوب
|
زلیخا را به عقد خود درآورد
|
|
به عقد خویش یکتا گوهر آورد
|
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد
|
|
کنار خویش بالین سرش کرد
|
چو یوسف گوهر ناسفته را دید
|
|
ز باغش غنچهی نشکفته را چید،
|
بدو گفت: «این گهر ناسفته چون ماند؟
|
|
گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟»
|
بگفتا: «جز عزیزم کس ندیدهست
|
|
ولی او غنچهی باغم نچیدهست
|
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود
|
|
به وقت کامرانی سست رگ بود!
|
به طفلی در، که خوابت دیده بودم
|
|
ز تو نام و نشان پرسیده بودم
|
بساط مرحمت گسترده بودی
|
|
به من این نقد را بسپرده بودی
|
بحمد الله که این نقد امانت
|
|
که کوته ماند از آن دست خیانت،
|
دوصد بار ارچه تیغ بیم خوردم،
|
|
به تو بیآفتی تسلیم کردم»
|
چو یوسف این سخن را ز آن پریچهر
|
|
شنید، افزود از آناش مهر بر مهر
|
ز حرفی کز کمال عشق خیزد
|
|
کجا معشوق با عاشق ستیزد!
|