التفات نکردن یوسف به زلیخا در کفر و التفات به وی پس از توحید

که هر حاجت که امروز از تو دانم روا سازم به زودی، گر توانم!»
بگفت: «اول جمال است و جوانی بدان گونه که خود دیدی و دانی
دگر چشمی که دیدار تو بینم گلی از باغ رخسار تو چینم»
بجنبانید لب، یوسف دعا را روان کرد از دو لب آب بقا را
جمال مرده‌اش را زندگی داد رخش را خلعت فرخندگی داد
به جوی رفته باز آورد آبش وز آن شد تازه، گلزار شبابش
سپیدی شد ز مشکین مهره‌اش دور درآمد در سواد نرگسش نور
خم از سرو گل‌اندامش برون رفت شکنج از نقره‌ی خامش برون رفت
جمالش را سر و کاری دگر شد ز عهد پیشتر هم بیشتر شد
دگر ره یوسف‌اش گفت: «این نکوخوی! مراد دیگرت گر هست، برگوی!»
«مرادی نیست گفتا: غیر ازینم، که در خلوتگه وصلت نشینم
به روز اندر تماشای تو باشم به شب رو بر کف پای تو باشم
فتم در سایه‌ی سرو بلندت شکر چینم ز لعل نوشخندت
نهم مرهم دل افگار خود را به کام خویش بینم کار خود را»
چو یوسف این تمنا کرد از او گوش زمانی سر به پیش افکند خاموش
نظر بر غیب، بودش انتظاری جواب او نه «نی» گفت و نه «آری»
میان خواست حیران بود و ناخواست که آواز پر جبریل برخاست
پیام آورد کای شاه شرفناک! سلامت می‌رساند ایزد پاک
که ما عجز زلیخا را چو دیدیم به تو عرض نیازش را شنیدیم،
دلش از تیغ نومیدی نخستیم به تو بالای عرشش عقد بستیم