التفات نکردن یوسف به زلیخا در کفر و التفات به وی پس از توحید

جوانی در غمت بر باد دادم بدین پیری که می‌بینی رسیدم
گرفتی شاهد ملک اندر آغوش مرا یک بارگی کردی فراموش»
چو یوسف زین سخن دانست کو کیست ترحم کرد و بر وی زار بگریست
بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟ چرا حالت بدین‌سان در وبال است؟»
چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!» فتاد از پا زلیخا، بی‌زلیخا
شراب بیخودی زد از دلش جوش برفت از لذت آوازش از هوش
چو باز از بیخودی آمد به خود باز حکایت کرد یوسف با وی آغاز
بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟» بگفت: «از دست شد دور از وصالت!»
بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟» بگفت: «از بار هجر جانگدازت!»
بگفتا: «چشم تو بی‌نور چون است؟» بگفت: «از بس که بی‌تو غرق خون است!»
بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟ به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟»
بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
سر و زر را نثار پاش کردم به گوهر پاشی‌اش پاداش کردم
نماند از سیم و زر چیزی به دستم کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!»
بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟ ضمان حاجت تو کیست امروز؟»
بگفت: «از حاجت‌ام آزرده جانی نخواهم جز تو حاجت را ضمانی
اگر ضامن شوی آن را به سوگند به شرح آن گشایم از زبان، بند
وگر نی، لب ز شرح آن ببندم غم و درد دگر بر خود پسندم»
«قسم گفتا: به آن کان فتوت به آن معمار ارکان نبوت،
کز آتش لاله و ریحان دمیدش لباس حلت از یزدان رسیدش،