زلیخا کرد بعد از رهنشینی
|
|
هوای دولت دیدار بینی
|
شبی سر پیش آن بت بر زمین سود
|
|
که عمری در پرستش کاریاش بود
|
بگفت: «ای قبلهی جانم جمالت!
|
|
سر من در عبادت پایمالت!
|
تو را عمریست کز جان میپرستم
|
|
برون شد گوهر بینش ز دستم
|
به چشم خود ببین رسواییام را!
|
|
به چشمم بازدهی بیناییام را!
|
ز یوسف چند باشم مانده مهجور؟
|
|
بده چشمی که رویش بینم از دور!
|
چو شاه خور به تخت خاور آمد
|
|
صهیل ابلق یوسف بر آمد
|
برون آمد زلیخا چون گدایی
|
|
گرفت از راه یوسف تنگنایی
|
به رسم دادخواهان داد برداشت
|
|
ز دل ناله، ز جان فریاد برداشت
|
کس از غوغا، به حال او نیفتاد
|
|
به حالی شد که او را کس مبیناد!
|
ز درد دل فغان میکرد و میرفت
|
|
ز آه آتش فشان میکرد و میرفت
|
به محنت خانهی خود چون پی آورد
|
|
دو صد شعله به یک مشت نی آورد
|
به پیش آورد آن سنگین صنم را
|
|
زبان بگشاد تسکین الم را
|
که ای سنگ سبوی عز و جاهم!
|
|
به هر راهی که باشم سنگ راهم!
|
تو سنگی، خواهم از ننگ تو رستن!
|
|
به سنگی گوهر قدرت شکستن
|
بگفت این، پس به زخم سنگ خاره
|
|
خلیل آسا شکستاش پاره پاره
|
ز شغل بتشکستن چون بپرداخت
|
|
به آب چشم و خون دل وضو ساخت
|
تضرع کرد و رو بر خاک مالید
|
|
به درگاه خدای پاک نالید:
|
«اگر رو بر بت آوردم، خدایا!
|
|
به آن بر خود جفا کردم، خدایا!،
|
به لطف خود جفای من بیامرز!
|
|
خطا کردم، خطای من بیامرز!
|
چو آن گرد خطا از من فشاندی،
|
|
به من ده باز! آنچ از من ستاندی!
|
چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه
|
|
گرفت افغانکنان بازش سرراه
|
که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده!
|
|
ز ذل و عجز کردش سرفکنده!
|
به فرق بندهی مسکین محتاج،
|
|
نهاد از عز و جاه خسروی تاج!»
|
چو جا کرد این سخن در گوش یوسف
|
|
برفت از هیبت آن هوش یوسف
|
به حاجب گفت کاین تسبیحخوان را،
|
|
که برد از جان من تاب و توان را
|
به خلوتخانهی خاص من آور!
|
|
به جولانگاه اخلاص من آور!
|
که تا یک شمه از حالش بپرسم
|
|
وز این ادبار و اقبالش بپرسم
|
کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد
|
|
عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد
|
گرش دردی نه دامنگیر باشد،
|
|
کلامش را کی این تاثیر باشد؟
|
ز غوغای سپه چون رست یوسف
|
|
به خلوتگاه خود بنشست یوسف،
|
درآمد حاجب از در، کای یگانه!
|
|
به خوی نیک در عالم فسانه!
|
ستاده بر در اینک آن زن پیر
|
|
که در ره مرکبت را شد عنانگیر
|
بگفتا: «حاجت او را روا کن!
|
|
اگر دردیش هست آن را دوا کن!»
|
بگفت: «او نیست ز آن سان کوتهاندیش
|
|
که با من باز گوید حاجت خویش»
|
بگفتا: «رخصتاش ده! تا درآید
|
|
حجاب از حال خود، هم خود گشاید»
|
چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص
|
|
درآمد شادمان در خلوت خاص
|
چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت
|
|
دهان پرخنده یوسف را دعا گفت
|
ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد
|
|
ز وی نام و نشان وی طلب کرد
|
بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم
|
|
تو را از جمله عالم برگزیدم
|
جوانی در غمت بر باد دادم
|
|
بدین پیری که میبینی رسیدم
|
گرفتی شاهد ملک اندر آغوش
|
|
مرا یک بارگی کردی فراموش»
|
چو یوسف زین سخن دانست کو کیست
|
|
ترحم کرد و بر وی زار بگریست
|
بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟
|
|
چرا حالت بدینسان در وبال است؟»
|
چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!»
|
|
فتاد از پا زلیخا، بیزلیخا
|
شراب بیخودی زد از دلش جوش
|
|
برفت از لذت آوازش از هوش
|
چو باز از بیخودی آمد به خود باز
|
|
حکایت کرد یوسف با وی آغاز
|
بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟»
|
|
بگفت: «از دست شد دور از وصالت!»
|
بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟»
|
|
بگفت: «از بار هجر جانگدازت!»
|
بگفتا: «چشم تو بینور چون است؟»
|
|
بگفت: «از بس که بیتو غرق خون است!»
|
بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟
|
|
به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟»
|
بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند
|
|
ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
|
سر و زر را نثار پاش کردم
|
|
به گوهر پاشیاش پاداش کردم
|
نماند از سیم و زر چیزی به دستم
|
|
کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!»
|
بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟
|
|
ضمان حاجت تو کیست امروز؟»
|
بگفت: «از حاجتام آزرده جانی
|
|
نخواهم جز تو حاجت را ضمانی
|
اگر ضامن شوی آن را به سوگند
|
|
به شرح آن گشایم از زبان، بند
|
وگر نی، لب ز شرح آن ببندم
|
|
غم و درد دگر بر خود پسندم»
|
«قسم گفتا: به آن کان فتوت
|
|
به آن معمار ارکان نبوت،
|
کز آتش لاله و ریحان دمیدش
|
|
لباس حلت از یزدان رسیدش،
|
که هر حاجت که امروز از تو دانم
|
|
روا سازم به زودی، گر توانم!»
|
بگفت: «اول جمال است و جوانی
|
|
بدان گونه که خود دیدی و دانی
|
دگر چشمی که دیدار تو بینم
|
|
گلی از باغ رخسار تو چینم»
|
بجنبانید لب، یوسف دعا را
|
|
روان کرد از دو لب آب بقا را
|
جمال مردهاش را زندگی داد
|
|
رخش را خلعت فرخندگی داد
|
به جوی رفته باز آورد آبش
|
|
وز آن شد تازه، گلزار شبابش
|
سپیدی شد ز مشکین مهرهاش دور
|
|
درآمد در سواد نرگسش نور
|
خم از سرو گلاندامش برون رفت
|
|
شکنج از نقرهی خامش برون رفت
|
جمالش را سر و کاری دگر شد
|
|
ز عهد پیشتر هم بیشتر شد
|
دگر ره یوسفاش گفت: «این نکوخوی!
|
|
مراد دیگرت گر هست، برگوی!»
|
«مرادی نیست گفتا: غیر ازینم،
|
|
که در خلوتگه وصلت نشینم
|
به روز اندر تماشای تو باشم
|
|
به شب رو بر کف پای تو باشم
|
فتم در سایهی سرو بلندت
|
|
شکر چینم ز لعل نوشخندت
|
نهم مرهم دل افگار خود را
|
|
به کام خویش بینم کار خود را»
|
چو یوسف این تمنا کرد از او گوش
|
|
زمانی سر به پیش افکند خاموش
|
نظر بر غیب، بودش انتظاری
|
|
جواب او نه «نی» گفت و نه «آری»
|
میان خواست حیران بود و ناخواست
|
|
که آواز پر جبریل برخاست
|
پیام آورد کای شاه شرفناک!
|
|
سلامت میرساند ایزد پاک
|
که ما عجز زلیخا را چو دیدیم
|
|
به تو عرض نیازش را شنیدیم،
|
دلش از تیغ نومیدی نخستیم
|
|
به تو بالای عرشش عقد بستیم
|
تو هم عقدیش کن جاوید پیوند!
|
|
که بگشاید به آن از کار او بند
|
ز عین عاطفت یابی نظرها
|
|
شود زاینده ز آن عقدت گهرها»
|