درین دیر کهن رسمیست دیرین
|
|
که بیتلخی نباشد عیش، شیرین
|
شب یوسف چو بگذشت از درازی
|
|
طلوع صبح کردش کارسازی
|
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
|
|
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
|
کز ایوان شه خورشیداورنگ
|
|
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
|
دو رویه تا به زندان ایستادند
|
|
تجملهای خود را عرضه دادند
|
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
|
|
به خلعتهای خاص خسروانه
|
فراز مرکبی از پای تا فرق
|
|
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
|
چو آمد بارگاه شه پدیدار
|
|
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
|
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
|
|
به استقبال او چون بخت بشتافت
|
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
|
|
به پرسشهای خوش با وی سخنراند
|
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
|
|
درآمد لعل نوشینش به تقدیر
|
وز آن پس کردش از هر جا سالی
|
|
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
|
جواب دلکش و مطبوع گفتاش
|
|
چنانک آمد از آن گفتن شگفتاش
|
در آخر گفت: «این خوابی که دیدم،
|
|
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،
|
چسان تدبیر آن کردن توانیم؟
|
|
غم خلق جهان خوردن توانیم؟»
|
بگفتا: «باید ایام فراخی
|
|
که ابر و نم نیفتد در تراخی
|
منادی کردن اندر هر دیاری
|
|
که نبود خلق را جز کشت، کاری
|
چو از دانه شود آگنده خوشه
|
|
نهندش همچنان از بهر توشه
|
چو باشد خوشه در خانه، درنگی
|
|
نیارد روزگار قحط و تنگی
|
برد هر کس برای عیش تیره
|
|
به قدر حاجت خود ز آن ذخیره
|
ولی هر کار را باید کفیلی
|
|
که از دانش بود با وی دلیلی
|
به دانش غایت آن کار داند
|
|
چو داند کار را کردن تواند
|
به من تفویض کن تدبیر این کار!
|
|
که نید دیگری چون من پدیدار»
|
چو شاه از وی بدید این کارسازی
|
|
به ملک مصر دادش سرفرازی
|
چو شاه از وی بدید این کارسازی
|
|
به ملک مصر دادش سرفرازی
|
سپه را بندهی فرمان او کرد
|
|
زمین را عرصهی میدان او کرد
|
به جای خود به تخت زر نشاندش
|
|
به صد عزت عزیز مصر خواندش
|
چو یوسف را خدا داد این بلندی
|
|
به قدر این بلندی ارجمندی،
|
عزیز مصر را دولت زبون گشت
|
|
لوای حشمت او سرنگون گشت
|
دلش طاقت نیاورد این خلل را
|
|
به زودی شد هدف تیر اجل را
|
زلیخا روی در دیوار غم کرد
|
|
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
|
نه از جاه عزیزش خانه آباد
|
|
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
|
فلک کو دیرمهر و زودکین است
|
|
درین حرمان سرا کار وی این است
|
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
|
|
یکی را افکند چون سایه بر خاک
|