چنین زد خامه نقش این فسانه
|
|
که چون یوسف برون آمد ز خانه،
|
برون خانه پیش آمد عزیزش
|
|
گروهی از خواص خانه، نیزش
|
چو در حالش عزیز آشفتگی دید
|
|
در آن آشفتگی حالش بپرسید
|
جوابی دادش از حسن ادب باز
|
|
تهی از تهمت افشای آن راز
|
عزیزش دست بگرفت از سر مهر
|
|
درون بردش به سوی آن پریچهر
|
چو با هم دیدشان، با خویشتن گفت
|
|
که: «یوسف با عزیز احوال من گفت!»
|
به حکم آن گمان آواز برداشت
|
|
نقاب از چهرهی آن راز برداشت
|
که: «ای میزان عدل! آن را سزا چیست
|
|
که با اهلش نه بر کیش وفا زیست؟
|
به کار خویش بیاندیشگی کرد؟
|
|
درین پرده خیانت پیشگی کرد؟»
|
عزیزش داد رخصت کای پریروی!
|
|
که کرد این کج نهادی؟ راست برگوی!
|
بگفت: «این بندهی عبری کز آغاز
|
|
به فرزندی شد از لطفت سرافراز
|
درین خلوت به راحت خفته بودم
|
|
درون از گرد محنت رفته بودم
|
چو دزدان بر سر بالینم آمد
|
|
به قصد خرمن نسرینم آمد
|
چو دست آورد پیش آن ناخردمند
|
|
که بگشاید ز گنج وصل من بند،
|
من از خواب گران بیدار گشتم
|
|
ز حال بیخودی، هشیار گشتم
|
هراسان گشت از بیداری من
|
|
گریزان شد ز خدمتکاری من
|
رخ از شرمندگی سوی در آورد
|
|
به روی نیکبختی، در برآورد
|
شتابان از قفای وی دویدم
|
|
برون ننهاده پا، در وی رسیدم
|
گرفتم دامنش را چست و چالاک
|
|
چو گل افتاد در پیراهنش چاک
|
گشاده چاک پیراهن دهانی
|
|
کند قول مرا، روشنبیانی
|
کنون آن به که همچون ناپسندان
|
|
کنی یک چند محبوساش به زندان
|
و یا خود در تن و اندام پاکش
|
|
نهی دردی که سازد دردناکش
|
پسندی بر وی این رنج گران را
|
|
که گردد عبرتی مر دیگران را»
|
عزیز از وی چو بشنید این سخن را
|
|
نه بر جا دید دیگر خویشتن را
|
دلش گشت از طریق استقامت
|
|
زبان را ساخت شمشیر ملامت
|
به یوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج
|
|
پی بیع تو خالی شد دوصد گنج
|
به فرزندی گرفتم بعد از آنات
|
|
ز حشمت ساختم عالی مکانات
|
زلیخا را هوادار تو کردم
|
|
کنیزان را پرستار تو کردم
|
غلامان حلقه در گوش تو گشتند
|
|
صفا کیش و وفا کوش تو گشتند
|
به مال خویش دادم اختیارت
|
|
نکردم رنجه دل در هیچ کارت
|
نه دستور خرد بود این که کردی
|
|
عفاک الله چه بد بود این که کردی؟
|
نمیشاید درین دیر پرآفات
|
|
جز احسان، اهل احسان را مکافات،
|
تو احسان دیدی و کفران نمودی
|
|
به کافر نعمتی طغیان نمودی
|
ز کوی حقگزاری رخت بستی
|
|
نمک خوردی، نمکدان را شکستی!»
|
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
|
|
چو موی از گرمی آتش بپیچید
|
بدو گفت: «ای عزیز این داوری چند؟
|
|
گناهی نی، بدین خواریم مپسند!
|
زلیخا هر چه میگوید دروغ است
|
|
دروغ او چراغ بیفروغ است
|
مرا تا دیده، دارد در پی ام سر
|
|
که گردد کام من از وی میسر
|
گهی از پس درآید گه ز پیشام
|
|
به هر مکر و فسون خواند به خویشام
|
ولی هرگز بر او نگشادهام چشم
|
|
به خوان وصل او ننهادهام چشم
|
که باشم من که با خلق کریمت
|
|
نهم پای خیانت در حریمت؟
|
ز غربت داشتم بر سینه داغی
|
|
گرفتم از همه، کنج فراغی
|
زلیخا قاصدی سویم فرستاد
|
|
به رویم صد در اندیشه بگشاد
|
به افسونهای شیرین، از رهام برد
|
|
به همراهی درین خلوتگهام برد
|
قضای حاجت خود خواست از من
|
|
سکون عافیت برخاست از من
|
گریزان رو به سوی در دویدم
|
|
به صد درماندگی اینجا رسیدم
|
گرفت اینک! قفای دامنم را
|
|
درید از سوی پس پیراهنم را
|
مرا با وی جز این کاری نبودهست
|
|
برون زین کار بازاری نبودهست
|
گرت نبود قبول این بیگناهی
|
|
بکن بسم الله! اینک! هر چه خواهی!»
|
زلیخا چون شنید این ماجرا را
|
|
به پاکی یاد کرد اول خدا را
|
وز آن پس خورد سوگندان دیگر
|
|
به فرق شاه مصر و تاج و افسر
|
به اقبال عزیز و عز و جاهش
|
|
که دولت ساخت از خاصان شاهش
|
بلی چون افتد اندر دعوی و بند
|
|
گواه بیگواهان چیست؟ سوگند!
|
کند سوگند بسیار، آشکاره
|
|
دروغاندیشی سوگندخواره
|
پس از سوگند، آب از دیدگان ریخت
|
|
که: «یوسف از نخست این فتنه انگیخت»
|
عزیز آن گریه و سوگند چون دید
|
|
بساط راستبینی در نور دید
|
به سرهنگی اشارت کرد تا زود
|
|
زند بر جان یوسف زخمه، چون عود
|
به زخم غم رگ جانش خراشد
|
|
ز لوحش آیت رحمت تراشد
|
به زندانش کند محبوس چندان
|
|
که گردد آشکار آن سر پنهان
|