که: ای کارت به رسوایی کشیده!
|
|
ز سودای غلام زرخریده!
|
تو شاهی بر سریر سرفرازی
|
|
چرا با بندهی خود عشقبازی؟
|
عجبتر آنکه از عجبی که دارد
|
|
به وصل چون تویی سر در نیارد
|
زنان مصر اگر دانند حالت
|
|
رسانند از ملامت صد ملالات
|
همی گفت این، ولیکن آن یگانه
|
|
نه ز آنسان در دل او داشت خانه،
|
کهش از خاطر توانستی برون کرد
|
|
بدین افسانه دردش را فسون کرد
|
زلیخا را چو دایه آنچنان دید
|
|
ز دیده اشکریزان حال پرسید
|
که: «ای چشمم به دیدار تو روشن!
|
|
دلم از عکس رخسار تو گلشن!
|
دلت پر رنج و جانت پر ملال است
|
|
نمیدانم تو را اکنون چه حال است
|
تو را آرامجان پیوسته در پیش،
|
|
چه میسوزی ز بیآرامی خویش؟
|
در آن وقتی که از وی دور بودی،
|
|
اگر میسوختی، معذور بودی
|
کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟
|
|
به داغش شمع جانافروختن چیست؟
|
به رویش خرم و دلشاد میباش!
|
|
ز غمهای جهان آزاد میباش!»
|
زلیخا چون شنید اینها ز دایه
|
|
سرشکش را دل از خون داد مایه
|
ز ابر دیده خون دل فروریخت
|
|
به پیشش قصهی مشکل فروریخت
|
بگفت: «ای مهربان مادر! همانا
|
|
نهای چندان به سر کار، دانا
|
نمیدانی که من بر دل چه دارم
|
|
وز آن جان جهان حاصل چه دارم
|
ز من دوری نباشد هیچ گاهاش
|
|
ولی نبود به من هرگز نگاهش
|
چو رویم شمع خوبی برفروزد
|
|
دو چشم خود به پشت پای دوزد
|
بدین اندیشه آزارش نجویم،
|
|
که پشت پاش به باشد ز رویم
|