مطالبه کردن زلیخا وصال یوسف را و استغنا نمودن یوسف از وی

که: ای کارت به رسوایی کشیده! ز سودای غلام زرخریده!
تو شاهی بر سریر سرفرازی چرا با بنده‌ی خود عشق‌بازی؟
عجب‌تر آنکه از عجبی که دارد به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت رسانند از ملامت صد ملال‌ات
همی گفت این، ولیکن آن یگانه نه ز آن‌سان در دل او داشت خانه،
که‌ش از خاطر توانستی برون کرد بدین افسانه دردش را فسون کرد
زلیخا را چو دایه آنچنان دید ز دیده اشک‌ریزان حال پرسید
که: «ای چشمم به دیدار تو روشن! دلم از عکس رخسار تو گلشن!
دلت پر رنج و جانت پر ملال است نمی‌دانم تو را اکنون چه حال است
تو را آرام‌جان پیوسته در پیش، چه می‌سوزی ز بی‌آرامی خویش؟
در آن وقتی که از وی دور بودی، اگر می‌سوختی، معذور بودی
کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟ به داغش شمع جان‌افروختن چیست؟
به رویش خرم و دلشاد می‌باش! ز غم‌های جهان آزاد می‌باش!»
زلیخا چون شنید اینها ز دایه سرشکش را دل از خون داد مایه
ز ابر دیده خون دل فروریخت به پیشش قصه‌ی مشکل فروریخت
بگفت: «ای مهربان مادر! همانا نه‌ای چندان به سر کار، دانا
نمی‌دانی که من بر دل چه دارم وز آن جان جهان حاصل چه دارم
ز من دوری نباشد هیچ گاه‌اش ولی نبود به من هرگز نگاهش
چو رویم شمع خوبی برفروزد دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم، که پشت پاش به باشد ز رویم