به حکم آنکه امتپروری را
|
|
شبان لایق بود پیغمبری را
|
ز یوسف با هزاران کامرانی
|
|
همی زد سر تمنای شبانی
|
زلیخا آن تمنا را چو دریافت
|
|
به تحصیل تمنایش عنان تافت
|
نخستین خواست ز استادان آن فن
|
|
که کردند از برایش یک فلاخن
|
رسن همچون خور از زر تافتندش
|
|
چو گیسوی معنبر بافتندش
|
زلیخا نیز میپخت آرزویی
|
|
که: گنجانم در او خود را چو مویی
|
چو نتوان بیسبب خود را در او بست
|
|
ببوسم گاه گاهاش ز آن سبب دست
|
دگر میگفت: این را چون پسندم
|
|
که یک مو بار خود بر وی ببندم؟
|
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
|
|
رمه در کوه و در صحراچرانان
|
جدا سازند نادر برهای چند
|
|
چو گردون چر بره، بیمثل و مانند
|
چو آهوی ختن سنبلچریده
|
|
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده
|
زرهسان پشمشان چون موی زنگی
|
|
ز ابریشم فزون در تازهرنگی
|
میان آن رمه یوسف شتابان
|
|
چو در برج حمل، خورشید تابان
|
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
|
|
سگ دنبالهکش کرده، شبان را
|
نگهبانان موکل ساخت چندی
|
|
که دارندش نگاه از هر گزندی
|
بدینسان بود تا میخواست کارش
|
|
نبود از دست بیرون اختیارش
|
اگر میخواست در صحرا شبان بود
|
|
وگر میخواست شاه ملک جان بود
|
ولی در ذات خود بود آن پریزاد
|
|
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد
|