زلیخا بود ازین صورت، تهیدل
|
|
کز او تا یوسف آمد یک دو منزل
|
به صحرا شد برون تا ز آن بهانه
|
|
ز دل بیرون دهد اندوه خانه
|
گرفت اسباب عیش و خرمی پیش
|
|
ولی هر لحظه شد اندوه او بیش
|
چو در صحرا به خرمن سیلاش افتاد
|
|
دگرباره به خانه میلاش افتاد
|
اگر چه روی در منزلگهاش بود،
|
|
گذر بر ساحت قصر شهاش بود
|
چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟
|
|
که گویی رستخیز از مصر برخاست!»
|
یکی گفت:«این پی فرخنده نامی است
|
|
بساط عرض عبرانی غلامی است
|
زلیخا دامن هودج برانداخت
|
|
چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت
|
برآمد از دلش بیخواست فریاد
|
|
ز فریادی که زد بیخود بیفتاد
|
روان، هودج کشان هودج براندند
|
|
به خلوتخانهی خاصاش رساندند
|
چو شد منزلگهاش آن خلوت راز
|
|
ز حال بیخودی آمد به خود باز
|
ازو پرسید دایه کای دلافروز!
|
|
چرا کردی فغان از جان پرسوز؟
|
بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟
|
|
که گردد آفت من هر چه گویم
|
در آن مجمع غلامی را که دیدی
|
|
ز اهل مصر و وصف او شنیدی،
|
ز عالم قبله گاه جان من اوست
|
|
فدایش جان من! جانان من اوست
|
ز خان و مان مرا آواره، او ساخت
|
|
درین آوارگی بیچاره، او ساخت»
|
چو دایه آتش او دید کز چیست
|
|
چو شمع از آتش او زار بگریست
|
بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار!
|
|
غم شب، رنج روز خود نهان دار!
|
بود کز صبر، امیدت برآید
|
|
ز ابر تیره خورشیدت برآید
|