حسدورزان یوسف بامدادان
|
|
به فکر دینه خرمطبع و شادان
|
زبان پر مهر و سینه کینهاندیش
|
|
چو گرگان نهان در صورت میش
|
به دیدار پدر احرام بستند
|
|
به زانوی ادب پیشش نشستند
|
در زرق و تملق باز کردند
|
|
ز هر جایی سخن آغاز کردند
|
که: «از خانه ملالت خاست ما را
|
|
هوای رفتن صحراست ما را
|
اگر باشد اجازت، قصد داریم
|
|
که فردا روز در صحرا گذاریم
|
برادر، یوسف، آن نور دو دیده
|
|
ز کمسالی به صحرا کم رسیده
|
چه باشد کهش به ما همراه سازی
|
|
به همراهیش ما را سرفرازی؟»
|
چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان
|
|
گریبان رضا پیچید از ایشان
|
بگفتا: «بردن او کی پسندم؟
|
|
کز آن گردد درون اندوهمندم
|
از آن ترسم کزو غافل نشینید
|
|
ز غفلت صورت حالش نبینید
|
درین دیرینهدشت محنتانگیز
|
|
کهن گرگی بر او دندان کند تیز»
|
چو آن افسونگران آن را شنیدند
|
|
فسون دیگر از نو دردمیدند
|
که: «آخر ما نه ز آنسان سست راییم،
|
|
که هر ده تن به گرگی بس نیاییم»
|
چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش
|
|
ز عذر انگیختن گردید خاموش
|
به صحرا بردن یوسف رضا داد
|
|
بلا را در دیار خود صلا داد
|