سخن دیباچهی دیوان عشق است
|
|
سخن نوباوهی بستان عشق است
|
خرد را کار و باری جز سخن نیست
|
|
جهان را یادگاری جز سخن نیست
|
سخن از کاف و نون دم بر قلم زد
|
|
قلم بر صحنهی هستی رقم زد
|
چو شد قاف قلم ز آن کاف موجود
|
|
گشاد از چشمهاش فوارهی جود
|
جهان باشان که در بالا و پستند
|
|
ز جوششهای این فواره هستند
|
گهی لب را نشاط خنده آرد
|
|
گه از دیده نم اندوه بارد
|
ازو خندد لب اندوهمندان
|
|
وزو گریان شود لبهای خندان
|
بدین می شغلگیری ساخت پیرم
|
|
به پیرافشانی اکنون شغل گیرم
|
دهم از دل برون راز نهان را
|
|
بخندانم، بگریانم، جهان را
|
کهن شد دولت شیرین و خسرو
|
|
به شیرینی نشانم خسرو نو
|
سرآمد دولت لیلی و مجنون
|
|
کسی دیگر سر آمد سازم اکنون
|
چو طوطی طبع را سازم شکرخا
|
|
ز حسن یوسف و عشق زلیخا
|
خدا از قصهها چون «احسن»اش خواند
|
|
به احسن وجه از آن خواهم سخن راند
|
چو باشد شاهد آن وحی منزل
|
|
نباشد کذب را امکان مدخل
|
نگردد خاطر از ناراست خرسند
|
|
اگرچه گویی آن را راست مانند
|
ز معشوقان چو یوسف کس نبوده
|
|
جمالش از همه خوبان فزوده
|
ز خوبان هر که را ثانی ندانند
|
|
ز اول یوسف ثانیش خوانند
|
نبود از عاشقان کس چون زلیخا
|
|
به عشق از جمله بود افزون زلیخا
|
ز طفلی تا به پیری عشق ورزید
|
|
به شاهی و امیری عشق ورزید
|
پس از پیری و عجز و ناتوانی
|
|
چو بازش تازه شد عهد جوانی،
|
بجز راه وفای عشق نسپرد
|
|
بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد
|
طمع دارم که گر ناگه شگرفی
|
|
بخواند زین «محبت نامه» حرفی
|
به دورادور اگر بیند خطایی
|
|
نیارد بر سر من ماجرایی
|
به قدر وسع در اصلاح کوشد
|
|
وگر اصلاح نتواند، بپوشد
|