آن عرابی به شتر قانع و شیر
|
|
در یکی بادیه شد مرحلهگیر
|
ناگهان جمعی از ارباب قبول
|
|
شب در آن مرحله کردند نزول
|
خاست مردانه به مهمانیشان
|
|
شتری برد به قربانیشان
|
روز دیگر ره پیشینه سپرد
|
|
بهر ایشان شتری دیگر برد
|
عذر گفتند که: «باقیست هنوز،
|
|
چیزی از دادهی دوشین امروز»
|
گفت: «حاشا که ز پس ماندهی دوش
|
|
دیگ جود آیدم امروز به جوش»
|
روز دیگر به کرمورزی، پشت
|
|
کرد محکم، شتری دیگر کشت
|
بعد از آن بر شتری راکب شد
|
|
بهر کاری ز میان غایب شد
|
قوم چون خوان نوالش خوردند
|
|
عزم رحلت ز دیارش کردند،
|
دست احسان و کرم بگشادند
|
|
بدرهای زر به عیالش دادند
|
دور ناگشته هنوز از دیده
|
|
میهمانان کرم ورزیده،
|
آمد آن طرفه عرابی از راه
|
|
دید آن بدره در آن منزلگاه
|
گفت: که این چیست؟ زبان بگشودند
|
|
صورت حال بدو بنمودند
|
خاست بدره به کف و نیزه به دوش
|
|
وز پی قوم برآورد خروش
|
کای سفیهان خطااندیشه!
|
|
وی لیمان خساستپیشه!
|
بود مهمانیام از بهر کرم
|
|
نه چو بیع از پی دینار و درم
|
دادهی خویش ز من بستانید!
|
|
پس رواحل به ره خود رانید!
|
ورنه تا جان برود از تنتان
|
|
در تن از نیزه کنم روزنتان
|
دادهی خویش گرفتند و گذشت
|
|
و آن عرابی ز قفاشان برگشت
|