حکایت

عقد آن جوهری که میبندم جز به نام رسول نپسندم
خواجه او بود و پادشاه خداست امر اچار یارش از چپ و راست
وین دگرها چو سایه از پی نور گشته زان سایه نیز بعضی دور
منعمی کندرو کرم نبود هست ابری کش آب و نم نبود
زین جگر کوچکان همت خرد بی‌جگر یک درم نشاید برد
آن کریمی بجز خدا نبود که ز ذاتش کرم جدا نبود
کرم اینست رفته قاف به قاف بی‌جواب و سال و منت و لاف