طاق باید شد از چنان جفتی
|
|
که همین خیز داند و خفتی
|
وقت خواب از رخش مگردان پشت
|
|
که در انگشتری جهد انگشت
|
زن چو بیرون رود، بزن سختش
|
|
خود نمایی کند، بکن رختش
|
ور کند سرکشی، هلاکش کن
|
|
آب رخ میبرد، به خاکش کن
|
چون به فرمان زن کنی ده و گیر
|
|
نام مردی مبر، به ننگ بمیر
|
پیش خود مستشار گردانش
|
|
لیک کاری مکن به فرمانش
|
راز خود بر زن آشکار مکن
|
|
خانه را بر زنان حصار مکن
|
زن بد را نگاه نتوان داشت
|
|
نیک زن را تباه نتوان داشت
|
عشق داری، بزن مگوی که: هست
|
|
که ز دستان او نشاید رست
|
زن بد کار خویش خواهد کرد
|
|
پس ببندی، ز پیش خواهد کرد
|
زن چو مارست، زخم خود بزند
|
|
بر سرش نیک زن که بد بزند
|
مارت ابلیس در بهشت کند
|
|
تا ترا پای بند کشت کند
|
چون بری در درون جنت بار؟
|
|
وز برون دوستی کنی با مار؟
|
مکنش پرورش به مهر و به مهر
|
|
زانکه نقشین بود ولی پر زهر
|
نرمی و نقش مار گرزه بهل
|
|
زهر دنبال بین و زهرهی دل
|
نه به حجت توان به راه آورد
|
|
نه به اقرار در گناه آورد
|
نه به سوگند راست کار شود
|
|
نه به پیمان و عهد یار شود
|
تا که باشی کشد در آغوشت
|
|
چون برفتی کند فراموشت
|
گر جوی خرج سازی از مالش
|
|
نرهی، تا تو باشی از، قالش
|
زن چو نیکوترست هیچ بود
|
|
زآنکه چون مار پیچ پیچ بود
|