تا ز لطف تو شرمسار شود
|
|
به مراد تو سازگار شود
|
با زن خویشتن دو کیسه مباش
|
|
وان چه دارد به سوی خود متراش
|
زن چو داری، مرو پی زن غیر
|
|
چون روی در زنت نماند خیر
|
هر چه کاری همان درود توان
|
|
در زیان گارگی چه سود توان؟
|
زن کنی، داد زن بباید داد
|
|
دل در افتاد، تن بباید داد
|
آنکه شش ماه در سفر باشد
|
|
دو دیگر به راه در باشد
|
چار در شهر روز می خوردن
|
|
شب خرابی و جنگ و قی کردن
|
دل به بازارها گرو کرده
|
|
کهنه را هشته، قصد نو کرده
|
برده خاتون به انتظارش روز
|
|
او بخفته ز خستگی چون یوز
|
این گنه را که عذر داند خواست؟
|
|
وین تحکم به مذهب که رواست؟
|
کد خدایی چنین به سر نرود
|
|
زن ازین خانه چون بدر نرود؟
|
بشر در روم و تاجر اندر هند
|
|
چون نیاید به خانه فاجر و رند؟
|
در سفر خواجه بیغلامی نیست
|
|
بی می و نقل و کاس و جامی نیست
|
پیش خاتون جز آب و نان نبود
|
|
و آنچه اصلست در میان نبود
|
این نه عدلست و این نه داد، ای مرد
|
|
خانه خود مده به باد، ای مرد
|
به ازین کرد باید اندیشه
|
|
تا نیاید شغال در بیشه
|
تو که مردی، نمیکنی صبری
|
|
چه کنی بر زنان چنین جبری؟
|
خواجه چون بیغلام دم نزند
|
|
زن پاکیزه نیز کم نزند
|
بندهی خوب در حرم نبرند
|
|
آتش و پنبه پیش هم نبرند
|
کار ایشان اگر ز فتنه بریست
|
|
قصهی یوسف و زلیخا چیست؟
|