سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار میید
|
|
درخت شوقم از برگش به برگ و بار میید
|
ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب
|
|
که سیل گریهی این دیدهی بیدار میید
|
حروف نامهام بینقطه آن بهتر که از چشمم
|
|
بسست این قطرههای خون که بر طومار میید
|
نمیآید ز من کاری درین اندوه و سهلست این
|
|
گر آن دلدار شهر آشوب من در کار میید
|
نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم
|
|
نمیدانم چرا از من چنینت عار میید؟
|
اگر بیچارهای نزد تو میید، مکن عیبش
|
|
کمندش چون تو در خود میکشی ناچار میید
|
مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی
|
|
که مسکین این زمان از خانهی خمار میید
|