زهی! شب نسخهای از زلف و خالت | تراز کسوت خوبی جمالت | |
حروف نقش چین را نسخه کرده | مسلسل گشتن زلف چو دالت | |
به نام ایزد، چه فرخ فالم امروز! | که دیدم طلعت فرخنده فالت | |
اگر بودی مرا در دست مالی | نمیبودم بدین سان پایمالت | |
بسی گندم نمایی می کنی، لیک | نشاید شد بدینها در جوالت | |
تو میگوئی که که: من ما هم، ولیکن | من مسکین ندیدم جز بسالت | |
نگشتی اوحدی همچون خیالی | اگر در خواب میدیدی خیالت |