بود اعور و کوسج و لنگ و پس من | نشته برو چون کلاغی بر اعور |
□
نگارینا، شنیدستم که: گاه محنت و راحت | سه پیراهن سلب دوست یوسف را به عمر اندر | |
یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت | سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر | |
رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی | نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟ |
□
بر رخش زلف عاشقست چو من | لاجرم همچو منش نیست قرار | |
من و زلفین او نگونساریم | او چرا بر گلست و من بر خار؟ | |
همچو چشمم توانگرست لبم | آن به لعل، این به لل شهوار | |
تا به خاک اندرت نگرداند | خاک و ماک از تو بر ندارد کار | |
رک، که با اندشار بنمایی | دل تو خوش کند به خوش گفتار | |
باد یک چند بر تو پیماید | اندر آتش روا شود بازار | |
لعل می را ز درج خم پرکش | در کدو نیمه کن، به پیش من آر | |
زن و دخترش گشته مویه کنان | رخ کرده به ناخنان شد کار |