گر به شهر آمدی، به هر ایام
|
|
نزدی جز به کوی دلبر گام
|
پیش هیچ آفریده ندریده
|
|
پردهی راز آن پسندیده
|
با نم چشم و اشک چون باران
|
|
راز یاران نهفته ز اغیاران
|
با سگ کوی دوست همدم شد
|
|
به چنین فرصتی چه خرم شد؟
|
کرده در چشم جان، به بوی حبیب
|
|
خاک پای سگان کوی حبیب
|
مدتی با دل ز غم به دو نیم
|
|
بود در کوی آن نگار مقیم
|
تا غلامی برو شبیخون کرد
|
|
زان مقامش به زور بیرون کرد
|
بیدل و جان همی دوید بسر
|
|
تا به جای سگان آن دلبر
|
چون دو هفته برآمد از ایام
|
|
آن نگارین، دو هفته ماه تمام
|
صفت نخجیر را مطول کرد
|
|
عزم نخجیر گاه اول کرد
|
عاشق مستمند بیچاره
|
|
بود در کوه و دشت آواره
|
دیده پر خون، دماغ پر سودا
|
|
جان ز آشوب عشق در غوغا
|
غم هجران تنش چو مو کرده
|
|
در میان وحوش خو کرده
|
در بیابان عشق سرگردان
|
|
همچو مجنون مشوش و عریان
|
گشته فارغ ز گلخن و حمام
|
|
آشنایی گرفته با دد و دام
|
ناکهان دل فگار شد آگاه
|
|
که به نخجیر خواهد آمد شاه
|
آهویی دید کشته، بخروشید
|
|
پوست برکند ازو و در پوشید
|
پوست در سر کشید آهووار
|
|
تا به تیرش مگر زند دلدار
|
شاهزاده، چو در رسید از راه
|
|
کرد گرد شکارگاه نگاه
|
صورتی دید همچو آهویی
|
|
غافل از عادت تگ و پویی
|