تا کی، ای مست خواب غفلت و جهل
|
|
گوش سوی مقلد نااهل؟
|
تا به مقصد درین طریق تو را
|
|
کی رساند دلیل نابینا؟
|
سازده، یار گیر دانش و عقل
|
|
رخت بر بند ازین سراچهی نقل
|
نفسی از همه تبرا کن
|
|
ساعتی چشم خویشتن وا کن
|
لحظهای درگذر ازین پس و پیش
|
|
لمحهای در نگر به عالم خویش
|
چند مانی تو این چنین خفته؟
|
|
همره از راه منزلی رفته؟
|
به طلب در جهان چه میپویی؟
|
|
چو تو گم گشتهای، چه میجویی؟
|
دیده بگشای، ای که در خوابی
|
|
خویشتن را طلب، مگر یابی
|
چند ازین اشتغال بیحاصل؟
|
|
دیگران را و خود ز خود غافل؟
|
تا تو در خویشتن نظر نکنی
|
|
وانگه از خویشتن گذر نکنی
|
نرسانی نظر به عین کمال
|
|
نشناسی فراق را ز وصال
|
ایزد آخر نیافریدت تن
|
|
همه از بهر خوردن و خفتن
|
اندرین صورت ضعیف اساس
|
|
جان معنی است، سعی کن، بشناس
|
تا کی، ای همچو گاو سر در پیش
|
|
طعمهای گرگ نفس را چون میش؟
|
تن تو خاک تیره را شد فرش
|
|
دل و جان تو تاج و قبهی عرش
|
صورتی را، که جان معنی هست
|
|
منجنیق اجل اگر بشکست
|
مغز او را ز پوست به بیند
|
|
باز گشتن به دوست به بیند
|
ای که غافل ز حال خود شدهای
|
|
چون بدانجا روی که آمدهای
|
از تو آخر بپرسد ایزد پاک
|
|
گوید: ای جرم کردهی ناپاک
|
کرده بودی به مردمی دعوی
|
|
حاصلت کو ز صورت و معنی؟
|
روزی اندر سراچهی شاهی
|
|
کار ناکرده مزد میخواهی؟
|
هر که دل در امور سفلی بست
|
|
به بلاهای جاودان پیوست
|
هر دلی کو هوای دنیا خواست
|
|
در تن افزود، لیک از جان کاست
|
هر که در ملک جان امین نبود
|
|
خازن نقد ماء و طین نبود
|
گوهری پیش مفلسی ننهند
|
|
این بلندی به هر کسی ندهند
|
عاشقان راست این مقام، آری
|
|
عاشقان را سزد چنین کاری
|