ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه
|
|
آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه
|
ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب
|
|
وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه
|
من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست
|
|
تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه
|
پیش روی تو که آب از لطف دارد، میکند
|
|
از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه
|
از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین
|
|
سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه
|
گرچه دودش بر نمیآید ز سوز عشق تو
|
|
آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه
|
معدن حسنی و از تاثیر خورشید رخت
|
|
همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینه
|
آینه از روح باید کرد رویت را از آنک
|
|
برنتابد پرتو روی تو را هر آینه
|
آب روی تو ببیند در رخت از روشنی
|
|
با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه
|
بهر روی تو بجز آیینهی چینی مهر
|
|
دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینه
|
چون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازین
|
|
چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه
|
پستهی تنگت تبسم کرد چون آیینه دید
|
|
همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه
|
شاید ار در وصف چون تو شکرستانی شود
|
|
بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه
|
گفت خواهد چون مذن ای امام نیکوان
|
|
پیش نقش روی تو الله اکبر آینه
|
چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف
|
|
ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه
|
زیر پای رخش آهن سم تو گردد چو نعل
|
|
عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه
|
عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من
|
|
می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه
|
عاشق رویت به دم آیینهها روشن کند
|
|
وز دم این دیگران گردد مکدر آینه
|
گرچه شاهان بنده داری رو ز درویشان متاب
|
|
گر چه زر دارد نسازد زو توانگر آینه
|
آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک
|
|
بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه
|
غرهی روز رخت چون پرتوی بر وی فگند
|
|
هر شبی چون ماه نو گردد فزونتر آینه
|
آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست
|
|
صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه
|
تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند
|
|
تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه
|
کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو
|
|
گر به آب زر کسی صورت کند بر آینه
|
زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی، شود
|
|
بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه
|
صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض
|
|
داشتم خورشید را اندر برابر آینه
|
چون خضر آب حیوة عشق تو خوردم، سزد
|
|
گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه
|
گر تو بی آیینه رو بنمودهای عشاق را
|
|
بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه
|
حد نیکویی روی این است و نتوان نیز ساخت
|
|
آن نکورو گر بخواهد زین نکوتر آینه
|
در جهان تیره جز روشندلان عشق را
|
|
همچنین در طبع کی گردد مصور آینه
|
عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن
|
|
بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه
|
من درین آیینه ار رویت نشان دادم به خلق
|
|
بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه
|
از دل روشن برای روی چون تو دلبری
|
|
همچو خون از رگ برون کردم به نشتر آینه
|
زین چنین صورتگریها گر دلت نقشی گرفت
|
|
آهنی داری که دروی هست مضمر آینه
|
از گهرهایی که دروی طبع من ترصیع کرد
|
|
چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه
|
سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست
|
|
از درون چون صبح روشنگر برآور آینه
|