زهی بر جمال تو افشانده جان گل
|
|
ز روی تو بیرونق اندر جهان گل
|
ز وصف تو اندر چمن داستانی
|
|
فرو خواند بلبل برافشاند جان گل
|
چو بلبل به نام رخت خطبه خواند
|
|
اگر همچو سوسن بیابد زبان گل
|
ز روی تو رنگی رسیده است گل را
|
|
که اندر جهان روشناسست از آن گل
|
اگر همچو من از تو بویی بیابد
|
|
چو بلبل ز عشقت برآرد فغان گل
|
به باد هوای تو در روضهی دل
|
|
درخت محبت کند هر زمان گل
|
گر از گلشن وصل تو عاشقی را
|
|
به دست سعادت فتد ناگهان گل،
|
در اطوار وحدت بدو رو نماید
|
|
به رنگی دگر جای دیگر همان گل
|
گرم گل فرستد ز فردوس رضوان
|
|
مرا خار تو خوشتر آید از آن گل
|
همه کس گلی دارد اندر بهاران
|
|
چو تو با منی دارم اندر خزان گل
|
تو پایی بنه در چمن تا بگیرد
|
|
ز فرق سر شاخ تا فرقدان گل
|
گل لاله رخ روی بر خاک مالد
|
|
چو بر عارض تو کند ارغوان گل
|
تو در خنده آیی به صد لب چو غنچه
|
|
چو بر چهرهی من کند زعفران گل
|
درین ماه کاندر زمین میدرفشد
|
|
بدان سان که استاره بر آسمان گل
|
به پشتی آن سخت گستاخرو شد
|
|
که خندید در روی آب روان گل
|
ازین غم که با بلبلان سبک دل
|
|
به میوه کند شاخ را سر گران گل
|
درون چون دل غنچه خون گشت ما را
|
|
برون آی تا چند باشد نهان گل
|
چو روی تو بیند یقین دان که افتد
|
|
میان خود و رویت اندر گمان گل
|
ز بهر زمین بوس در پیش رویت
|
|
برون آورد صد لب از یک دهان گل
|
اگر خود به خاری مدد یابد از تو
|
|
برون آورد آتش از روی نان گل
|
چو نزدیک آتش شوی دور نبود
|
|
که آتش شود لاله، گردد دخان گل
|
چو تو با منی پیش من خار، گل دان
|
|
چون من بیتوام نزد من خاردان گل
|
چو در گلستان بگذری در بهاران
|
|
ایا مر تو را همچو من مهربان گل،
|
فرود آی تا چشم بد را بسوزد
|
|
سپندی بر آن روی آتش فشان گل
|
گر از بهر نزهت ز باغ جمالت
|
|
به رضوان دهی دستهای در جنان گل،
|
نه در برگ سدره بود آن لطافت
|
|
نه بر شاخ طوبی بود مثل آن گل
|
و گر چه شب و روز بیش از ستاره
|
|
کند مرغزار فلک ضیمران گل
|
جهان سر به سر خرمی از تو دارد
|
|
برین هست یک شاهد از روشنان گل
|
چو برجی است باغ جمالت که دایم
|
|
درو میکند با شکوفه قران گل ...
|