آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست | پنداشت که مهلتی و تأخیری هست | |
گو میخ مزن که خیمه میباید کند | گو رخت منه که بار میباید بست |
□
تدبیر صواب از دل خوش باید جست | سرمایهی عافیت کفافست نخست | |
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست | یعنی ز دل شکسته تدبیر درست |
□
آن کس که خطای خویش بیند که رواست | تقریر مکن صواب نزدش که خطاست | |
آن روی نمایدش که در طینت اوست | آیینهی کج جمال ننماید راست |
□
گر در همه شهر یک سر نیشترست | در پای کسی رود که درویش ترست | |
با این همه راستی که میزان دارد | میلش طرفی بود که آن بیشترست |
□
گر خود ز عبادت استخوانی در پوست | زشتست اگر اعتقاد بندی که نکوست | |
گر بر سر پیکان برود طالب دوست | حقا که هنوز منت دوست بروست |
□
تا یک سر مویی از تو هستی باقیست | اندیشهی کار بتپرستی باقیست | |
گفتی بت پندار شکستم رستم | آن بت که ز پندار شکستی باقیست |
□
بالای قضای رفته فرمانی نیست | چون درد اجل گرفت درمانی نیست | |
امروز که عهد تست نیکویی کن | کاین ده همه وقت از آن دهقانی نیست |
□
ماهی امید عمرم از شست برفت | بیفایده عمرم چو شب مست برفت | |
عمری که ازو دمی به جانی ارزد | افسوس که رایگانم از دست برفت |
□
دادار که بر ما در قسمت بگشاد | بنیاد جهان چنانکه بایست نهاد | |
آن که نداد از سببی خالی نیست | دانست سرو به خر نمیباید داد |
□
نه هر که زمانه کار او دربندد | فریاد و جزع بر آسمان پیوندد | |
بسیار کسا که اندرونش چون رعد | مینالد و چون برق لبش میخندد |
□
ای قدر بلند آسمان پیش تو خرد | گوی ظفر از هر که جهان خواهی برد | |
دشمن چه کری کند که خونش ریزی | از چشم عنایتش بینداز که مرد |
□
شاها سم اسبت آسمان میسپرد | از کید حسود و چشم بد غم نخورد | |
لیکن تو جهان فضل و جود و هنری | اسبی نتواند هر که کند او ببرد |
□
ظلم از دل و دست ملک نیرو ببرد | عادل ز زمانه نام نیکو ببرد | |
گر تقویت ملک بری ملک بری | ور تو نکنی هر که کند او ببرد |
□
از می طرب افزاید و مردی خیزد | وز طبع گیا خشکی و سردی خیزد | |
در بادهی سرخ پیچ و در روی سپید | کز خوردن سبزه، روی زردی خیزد |
□
نادان همه جا با همه کس آمیزد | چون غرقه به هر چه دید دست آویزد | |
با مردم زشت نام همراه مباش | کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد |
□
هر کس که درست قول و پیمان باشد | او را چه غم از شحنه و سلطان باشد | |
وان خبث که در طبیعت ثعبانست | او را به از ان نیست که پنهان باشد |
□
هر دولت و مکنت که قضا میبخشد | در وهم نیاید که چرا میبخشد | |
بخشنده نه از کیسهی ما میبخشد | ملک آن خداست تا کرا میبخشد |
□
بس چون تو ملک زمانه بر تخت نشاند | هر یک به مراد خویشتن ملکی راند | |
از جمله بماند و دور گیتی به تو داد | دریاب که از تو هم چنین خواهد ماند |
□
نه هر که ستم بر دگری بتواند | بیباک چنانکه میرود میراند | |
پیداست که امر و نهی تا کی ماند | ناچار زمانه داد خود بستاند |
□
مردان همه عمر پاره بردوختهاند | قوتی به هزار حیله اندوختهاند | |
فردای قیامت به گناه ایشان را | شاید که نسوزند که خود سوختهاند |
□
عنقا بشد و فر هماییش بماند | زیبندهی تخت پادشاییش بماند | |
گر مه بگرفت صبح صادق بدمید | ور شمع برفت روشناییش بماند |
□
نه هر که طراز جامه بر دوش کند | خود را ز شراب کبر مدهوش کند | |
بدعهد بود که یار درویشی را | در حال توانگری فراموش کند |
□
فرزانه رضای نفس رعنا نکند | تا خیره نگردد و تمنا نکند | |
ابریق اگر آب تا به گردن نکنی | بیرون شدن از لوله تقاضا نکند |
□
آن گل که هنوز نو به دست آمده بود | نشکفته تمام باد قهرش بربود | |
بیچاره بسی امید در خاطر داشت | امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟ |
□
افسوس بر آن دل که سماعش نربود | سنگست و حدیث عشق با سنگ چه سود؟ | |
بیگانه ز عشق را حرامست سماع | زیرا که نیاید بجز از سوخته دود |
□
با گل به مثل چو خار میباید بود | با دشمن، دوستوار میباید بود | |
خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود | در پرده روزگار میباید بود |
□
در در نظر و گهر در انبار بود | آنجا همه کس یار وفادار بود | |
یار آن یار است که در بلا یار بود | . . . | |
داد طرب از عمر بده تا برود | تا ماه برآید و ثریا برود | |
ور خواب گران شود بخسبیم به صبح | چندانکه نماز چاشت از ما برود |
□
دریاب کزین جهان گذر خواهد بود | وین حال به صورتی دگر خواهد بود | |
گر خو همه خلق زیردستان تواند | دست ملکالموت زبر خواهد بود |
□
گر تیر جفای دشمنان میآید | دلتنگ مشو که دوست میفرماید | |
بر یار ذلیل هر ملامت کید | چون یار عزیز میپسندد شاید |
□
هرکس به نصیب خویش خواهند رسید | هرگز ندهند جای پاکان به پلید | |
گر بختوری مراد خود خواهی یافت | ور بخت بدی سزای خود خواهی دید |
□
درویش که حلقهی دری زد یک بار | دیگر غم او مخور که درها بسیار | |
دل تنگ مکن که بر تو مینالد زار | هر کو به یکی گفت بگوید به هزار |
□
از دست مده طریق احسان پدر | تا بر بخوری ز ملک و فرمان پدر | |
جان پدرت از ان جهان میگوید | زنهار خلاف من مکن جان پدر |
□
گر آدمیی بادهی گلرنگ بخور | بر نالهی نای و نغمهی چنگ بخور | |
گر بنگ خوری چو سنگ مانی بر جای | یکباره چو بنگ میخوری سنگ بخور |
□
چون خیل تو صد باشد و خصم تو هزار | خود را به هلاک میسپاری هش دار | |
تا بتوانی برآور از خصم دمار | چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار |
□
چون زهرهی شیران بدرد نالهی کوس | بر باد مده جان گرامی به فسوس | |
با آنکه خصومت نتوان کرد بساز | دستی که به دندان نتوان برد ببوس |
□
سودی نکند فراخنای بر و دوش | گر آدمیی عقل و هنرپرور و هوش | |
گاو از من و تو فراختر دارد چشم | پیل از من و تو بزرگتر دارد گوش |
□
ای صاحب مال، فضل کن بر درویش | گر فضل خدای میشناسی بر خویش | |
نیکویی کن که مردم نیکاندیش | از دولت بختش همه نیک آید پیش |
□
بوی بغلت میرود از پارس به کیش | همسایه به جان آمد و بیگانه و خویش | |
و استاد تو را از بغل گنده خویش | بوی تو چو مشک و زعفران باشد پیش |
□
تا دل ز مراعات جهان برکندم | صد نعمت را به منتی نپسندم | |
هر چند که نو آمدهام از سر ذوق | بر کهنه جهان چون گل نو میخندم | |
چون ما و شما مقارب یکدگریم | به زان نبود که پردهی هم ندریم | |
ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز | عیب تو نگویم که یک از یک بتریم |
□
تنها ز همه خلق و نهان میگریم | چشم از غم دل به آسمان میگریم | |
طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند | بر عمر گذشته همچنان میگریم |
□
بشنو به ارادت سخن پیر کهن | تا کار جهان را تو بدانی سر و بن | |
خواهی که کسی را نرسد بر تو سخن | تو خود بنگر آنچه نه نیکوست مکن |
□
امروز که دستگاه داری و توان | بیخی که بر سعادت آرد بنشان | |
پیش از تو از آن دگری بود جهان | بعد از تو از آن دگری باشد هان |
□
با زندهدلان نشین و صادق نفسان | حق دشمن خود مکن به تعلیم کسان | |
خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری | آزار به اندرون موری مرسان |
□
روزی دو سه شد که بنده ننواختهای | اندیشه به ذکر وی نپرداختهایم | |
زان میترسم که دشمنان اندیشند | کز چشم عنایتم بینداختهای |
□
ای یار کجایی که در آغوش نهای | و امشب بر ما نشسته چون دوش نهای | |
ای سر روان و راحت نفس و روان | هر چند که غایبی فراموش نهای |
□
گر کان فضائلی وگر دریایی | بیراحت خلق باد میپیمایی | |
ور با همه عیبها کریم آسایی | عیبت هنرست و زشتیت زیبایی |
□
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی | پس قیمت سنگ و لعل یکسان بودی | |
گر در همه چاهی آب حیوان بودی | دریافتنش بر همه آسان بودی |
□
فردا که به نامهی سیه درنگری | بس دست تحسر که به دندان ببری | |
بفروخته دین به دنیی از بیخبری | یوسف که به ده درم فروشی چه خری؟ |
□
گویند که دوش شحنگان تتری | دزدی بگرفتند به صد حیلهگری | |
امروز به آویختنش میبردند | میگفت رها کن که گریبان ندری |
□
آیین برادری و شرط یاری | آن نیست که عیب من هنر پنداری | |
آنست که گر خلاف شایسته روم | از غایت دوستیم دشمن داری |
□
تا کی به جمال و مال دنیا نازی | آمد گه آنکه راه عقبی سازی | |
ای دیر نشسته وقت آنست که جای | یک چند به نوخاستگان پردازی |
□
ای غایب چشم و حاضر دل چونی؟ | وی شاخ گل شکفته در گل چونی؟ | |
یک بار نگویی به رفیقان وداع | کاخر تو در آن اول منزل چونی؟ |
□
در مرد چو بد نگه کنی زن بینی | حق باطل و نیکخواه دشمن بینی | |
نقش خود تست هر چه در من بینی | با شمع درآ که خانه روشن بینی |
□
تا دل به غرور نفس شیطان ندهی | کز شاخ بدی کس نخورد بار بهی | |
الا که ذخیرهی قیامت بنهی | ور نه نشود اسه پر از دیگ تهی |