ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر
|
|
به نکته لعل تو میبارد از زبان گوهر
|
ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی
|
|
سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر
|
دل مرا که به باران فیض تو زنده است
|
|
ز مهر تست صدفوار در میان گوهر
|
بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست
|
|
و گرنه قیمت خود میکند بیان گوهر
|
دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد
|
|
که جمع مینشود خاک با چنان گوهر
|
نمود عشق تو از آستین غیرت دست
|
|
فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر
|
درم ز دیده چکد چون شود به گاه سخن
|
|
زناردان شکر پاش تو روان گوهر
|
تو راست ز آن لب نوشین همه سخن شیرین
|
|
تو راست ز آن در دندان همه دهان گوهر
|
ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی
|
|
دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر
|
چو در به رشته تعلق گرفت عشق به من
|
|
اگر چه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر
|
همای عشق تو گر سایه افگند بر جغد
|
|
به جای بیضه نهد اندر آشیان گوهر
|
نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا
|
|
که دید هرگز با بحر توامان گوهر؟
|
صدف مثال میان پر کند جهان از در
|
|
چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر
|
دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی
|
|
همی کند لب لعلت درو نهان گوهر
|
به جان فروشی از آن لب تو بوس و این عجب است
|
|
که در میانهی معدن بود گران گوهر
|
ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد
|
|
چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر
|
ز سوز سینه و اشک منت زیانی نیست
|
|
بلی از آتش و آب است بیزیان گوهر
|
عروس حسن تو در جلوه آمد و عجب است
|
|
که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر
|
چو چنگ وقت سماع از میان زیورها
|
|
چو تو به رقص در آیی کند فغان گوهر ...
|