هر که همچون من و تو از عدم آمد به وجود
|
|
همه دانند که از بهر سجود آمد وجود
|
تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز
|
|
مرد، همکاسهی نعمت نشود با محمود
|
هر که مانند خضرآب حیوة دین یافت
|
|
بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود
|
ای که بر خلق حقت دست و ولایت دادهست
|
|
خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
|
آتش اندر بنهی خویش زدی ای ظالم
|
|
که به ظلم از دل درویش برآوردی دود
|
گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب
|
|
زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود
|
ور چه در کبر به نمرود رسیدی و گذشت
|
|
من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود
|
زبر و زیر مکن کار جهانی چون عاد
|
|
که به یک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود
|
تا گریبان تو از دست اجل بستانند
|
|
ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود
|
پیش ازین بیدگران با تو بسی بود جهان
|
|
پس ازین با دگران بیتو بسی خواهد بود
|
گرچه عمر تو دراز است، چو روزی چند است
|
|
هم به آخر رسد آن چیز که باشد معدود
|
ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن
|
|
نه تویی باقی و خالد، نه جهان جای خلود
|
نرم بالای زمین رو که به زیر خاک است
|
|
سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود
|
این زر سرخ که روی تو ز عشقش زرد است
|
|
هست همچون درم قلب و مس سیم اندود
|
عمر اندر طلبش صرف شود، آنت زیان !
|
|
دگری بعد تو ز آن مایه کند، اینت سود!
|
رو هواگیر چو آتش که ز بهر نان مرد
|
|
تا درین خاک بود آب خورد خون آلود
|
عاقبت بد به جزای عمل خود برسید
|
|
خار میکاشت از آن گل نتوانست درود
|
نیک بختان را مقصود رضای حق است
|
|
بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود
|
گر درم داری با خلق کرم کن زیرا
|
|
«شرف نفس به جودست و کرامت به سجود»
|
سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان
|
|
سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود
|