گر چه جان میدهم از آرزوی دیدارش
|
|
جان نو داد به من صورت معنیدارش
|
بنگر آن دایرهی روی و برو نقطهی خال
|
|
دست تقدیر به صد لطف زده پرگارش
|
بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست
|
|
ناردان لب و رخسارهی چون گلنارش
|
ملک خسرو برود در هوس بندگیش
|
|
آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش
|
نقد جان رفت درین کار خریدارش را
|
|
برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش
|
از پی نصرت سلطان جمالش جمع است
|
|
لشکر حسن به زیر علم دستارش
|
تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی
|
|
کام شیرین نکنی از لب شکربارش
|
عشق دردیست که چون کرد کسی را بیمار
|
|
گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش
|
لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت
|
|
کب بر وی گذرد محو کند آثارش
|
آنچه داری به کف و آنچه نداری جز دوست
|
|
گر نیاید، مطلب ور برود، بگذارش
|
سیف فرغانی نزدیک همه زندهدلان
|
|
مردهای باش اگر جان ندهی در کارش
|