دوش در مجلس ما بود ز روی دلبر
|
|
طبقی پر ز گل و پسته و بادام و شکر
|
ذکر آن پسته و بادام مکرر نکنم
|
|
شکرش قوت روان بود و گلش حظ نظر
|
عقل در سایهی حیرت شده زآن رو و دهان
|
|
که ز خورشید فزون است وز ذره کمتر
|
خط ریحانی بر چهرهی مشکین خالش
|
|
همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر
|
وصف آن حسن درازست و من کوته بین
|
|
به معانی نرسیدم ز تماشای صور
|
پیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نور
|
|
کمتر از نقطه بود دایرهی روی قمر
|
هست آن میوهی دل نوبر بستان جمال
|
|
وندرو جمع شده حسن گل و لطف زهر
|
خوبی از صورت او بود چو پر از طاوس
|
|
حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر
|
از پی حسن بهین همه اجزا شد روی
|
|
وز پی روی رئیس همه اعضا شد سر
|
هر دم از آتش حسرت لب عشاقش خشک
|
|
دایم از آب لطافت گل رخسارش تر
|
او توانگر به جمال است و شده خوار و عزیز
|
|
ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر
|
اوست پیدا و سرافراز میان خوبان
|
|
همچو در قلب سپهدار و علم در لشکر
|
سر انصاف به زیر قدم او آورد
|
|
سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر
|
بر جگر تیغ زند غمزهی تیر اندازش
|
|
دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر
|
سیف فرغانی دلبر به لطافت آب است
|
|
نه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر
|