رفتی و نام تو ز زبانم نمیرود
|
|
و اندیشهی تو از دل و جانم نمیرود
|
گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
|
|
الا بدین حدیث زبانم نمیرود
|
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
|
|
از پیش خاطر نگرانم نمیرود
|
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
|
|
کاین عذر بیش با همگانم نمیرود
|
خونی روانه کردهام از دیده وین عجب
|
|
کز حوض قالب آب روانم نمیرود
|
چندان چو سگ به کوی تو در خفتهام که هیچ
|
|
از خاک درگه تو نشانم نمیرود
|
ذکر لب تو کردهام ای دوست سالها
|
|
هرگز حلاوتش ز دهانم نمیرود
|
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
|
|
آبی بده که دست به نانم نمیرود
|
دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
|
|
جز بر تو ای نگار گمانم نمیرود
|
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
|
|
اینم همی نیاید و آنم نمیرود
|
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
|
|
ناخوانده آید و چو برانم نمیرود
|