چشم تو کو جز دل سیاه ندارد
|
|
دل برد از مردم و نگاه ندارد
|
بی رخت ای آفتاب پرتو رویت
|
|
روز من است آن شبی که ماه ندارد
|
با همه ینبوع نور چشمهی خورشید
|
|
با رخ تو شکل اشتباه ندارد
|
با همه خیل ستاره ماه شب افروز
|
|
لایق میدان تو سپاه ندارد
|
بی رخ تو کاسب راند بر سر خورشید
|
|
رقعهی شطرنج حسن شاه ندارد
|
عاشق تو نزد خلق جای نجوید
|
|
مردهی بیسر غم کلاه ندارد
|
گر برود از بر تو راه نداند
|
|
ور برود بر در تو راه ندارد
|
بر در مردم رود چو سگ بزنندش
|
|
هر که جزین آستان پناه ندارد
|
درکه گریزد ز تو؟ که در همه عالم
|
|
از تو به جز تو گریزگاه ندارد
|
درد تو قوت گرفت و بنده ضعیف است
|
|
طاقت ناله، مجال آه ندارد
|
وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد
|
|
خرمن مه بهر گاو کاه ندارد
|
از بد و نیکی که سیف گفت در اشعار
|
|
جز کرمت هیچ عذرخواه ندارد
|
دل به غم تو سپرد از آنکه نگیرد
|
|
ملک عمارت چو پادشاه ندارد
|